-
بابائیم مریضه ...
شنبه 12 تیرماه سال 1389 22:48
همین الان از بیمارستان میام ... بابام به خاطر مشکل قلبیشون توی بیمارستان بستری شدن ( بخش C.C.U Angography ) امروز صبح رفتن بیمارستان و بستری شدن البته شکر خدا مشکل خاصی نیست ، و امیدوارم فردا یا پس فردا نهایتاً مرخصشون کنن ... امروز اصلاً حس و حالش نیست فقط می خوام واسه سلامتی بابائیم دعا کنین ... خیلی خسته ام ، همین...
-
رفتم آرایشگاه ...
جمعه 11 تیرماه سال 1389 13:07
رفتم آرایشگاه ، موها رو کوتاه کردم ، قسمت های خالی کله دیده می شه و اینا ... نمی دونم اما تقریباً از 5 یا 6 سالّ پیشه همش می رم یه آرایشگاه ، یه جای مشخص ... خیلی وقته موهامو کوتاه می کنه و رفیقمم هست ! اون قدیما آرایشگاه کسی کار می کرد اما الان خودش آرایشگاه زده و داره مستقل کار می کنه ... یادمه توی همین سال ها اصلاً...
-
الان توی خر کیفم ...
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 21:48
خیلی شنگولم ، کسی مزاحمم نشه بخواد حالم رو بگیره که به جووون خودم چنان حالش رو بگیرم از وجودش بزنه بیرون حالشاااا ، گفتم که گفته باشم ... ( فعلاً توی خر کیفم ) یکی منو بگیره بابا ، دارم می رم فضا ... ( منو می گه ) از الان تا یه مدتی توووپ شارژ شارژم آخه با عشقم حرفیدم ، دلم خیلی تنگ شده بود واسش ... اواااا ، چرا نمی...
-
Seks Bomb ...
پنجشنبه 10 تیرماه سال 1389 15:26
باور کنین نمی دونم اسم بالا یعنی چی ، آهنگ بهادر خارزمی دارم می گوشم به اسم « Seks Bomb » اسمش رو نوشتم اون بالا ... حالتون چطوره ؟! خیلی وقت بود باهاتون حال و احوال نکرده بودم نه ؟! راستی از دیشب دیگه تصمیم گرفتم تیپه رو امروزی کنیم و خفن و اینا یه گردنبند انداختم گردنم ، همشم توی خونه با لباس اسپرت راه می رم ( زیرش...
-
من بی معرفتم ...
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 04:21
سانس اول : بابائیم واسه یه جلسه رفتن تهران ، اما ما آدمای بی معرفت ... خیلی از خودم بدم اومد ، از وقتی بابا رفتن ما هیچ کدوممون یه زنگ نزدیم به بابا بپرسیم حالتون خوبه یا نه ... بابائیم صب SMS داده بودن که نامردا حداقل یه زنگ می زدین حالم رو بپرسین ... خیلی ناراحتم ، بابائی منو ببخشین ... « خیلی دوستون دارم ... »...
-
عاشقا هم دعوا می کنن ؟!
دوشنبه 7 تیرماه سال 1389 23:00
امشب اصلاً یه شب عجیبی بود دو نفر با هم دعوا کردن ، یهو منم فهمیدم کلی دلم رخت و ناراحت شدم که چرا اینطوری ... خب دیگه ، دعوا نمک زندگی زن و شوهره ... امیدوارم زودتر آشتی کنن ، کدورت ها بر طرف بشه و این حرفا که می زنن ... راستی امشب رفتم یه وب کم خریدم ، کیفیت دار و باحال ( خودم از خریدش حال کردم ، قول داده بودم بخرم...
-
روز پدر مبارک ... تموم شد که
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 00:25
روز مرد مبارک اما تموم شد ببخشید دیر رسیدم و بهتون زود تبریک نگفتم اما ... عشقم هنوز بهم تبریک نگفته ... خب روستا بودم آنتنم نداشتم ، نبودم دیگه حق داره ... چه خبرا ؟! خوبین ؟! راستی مامانم چنگ زدن به عینکم و عینکم رو شکستن ، حالا هم همه رو انداحتن گردن خودم که خودم پرت کردم و شکستمش ( الان دارم با لی زجر و عینک شکسته...
-
دیدین گفتم ؟
جمعه 4 تیرماه سال 1389 13:43
از سر کار اومدم خونه ، همین الان ( البته 15 دقیقه پیش ) نمی دونم چرا نمی تونم از این خودنویس دست بکشم ، همش دوس دارم بشینم و بنویسم ... امروز قراره بریم روستامون و اینکه شب رو اونجائیم از نظر آب و هوائی خیلی از خود شهر بهتره ، سرد و خنک ، چیزی که واقعاً بهش احتیاج دارم ... بالاخره اومدم به جای همکارم تموم شد ، از...
-
اینجا شده تئاتر ؟!
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 23:40
سانس اول : نمی دونم چرا همش دوس دارم بیام و توی خودنویس بنویسم ، هر شب ، هر وقت که وقتم آزاد شد ... امشبم یکی از اون شبائیه که حالم زیاد رو فرم نیست ، کمی ذهنم درگیره ، حالم بد نیستا ، ذهنی کمی مشغولم همین الان کارت عروسی یکی از مدیران شرکتهای شهرستان رو آوردن دفتر که واسه مدیر کل ، معاون ، رئیس اداره و یکی دیگه از...
-
عجب عکسی ...
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 23:09
سانس اول : الان دقیقاً ساعت 20:50 است که من می خوام این مطلب رو بنویسم با این تفاوت که من این مطلب رو الان می نویسم اما زمان انتشارش ممکنه آخر شب باشه یا اولین دقایق روز بعد ... داشتم بلاگ یه کسی رو می خوندم تا چنددقیقه پیش که خیلی دوسش دارم محمد پسر عموی گلم که بهترین رفیقمه توی فامیل و مث راما و پارسا داداشام خیلی...
-
تابستون اومد ؛ یه اتفاق خوب
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 00:48
یادش بخیر دوران مدرسه وقتی 1 تیر می رسید همه خوشحال و خندون می رفتیم گردش ، تفریح ، مسافرت و هزار تا کار دیگه ، بعدشم می رفتیم کارنامه رو می گرفتیم و گوووپس می خورد تو صورتمون - تجدید باید می شستیم و می خوندیم واسه شهریور که امتحان بدیم ... بازم یادش بخیر اومدم اولین پست روز 1 تیر 1389 رو بدم و از اوضاع فصل بهار یه...
-
شنیدین ؟!
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 21:24
می گم شنیدین هم بلاگفا و هم کلوب دات کام رو فیلتر کردن ؟! چرا رو باور کنین نمی دونم اما ترسم از اینه که بیان و یه دو روز دیگه بلاگ اسکای رو هم فیلتر کنن ... خوبین ؟! قالب بلاگم قشنگه ؟! بزارین از این چند روز دردسر و مکافاتی که کشیدم براتون بگم ... چند روز بیشتر می شه که همکارم رفته مرخصی و من موندم و دفتر و کارای...
-
و این بار ...
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 15:47
بله ، مدت زیادی بود منتظر اینطور تغییرات گسترده ای در خودنویس بودم که بالاخره تموم شد همینجا باید تشکر کنم از دوست عزیزم علی بهنام فر که این قالب زیبا رو کد نویسی کردن و برای من آماده سازیش کردن ... علی عزیز واقعاً ازت ممنونم به خودنویس من روح تازه ای دادی ... راستی عزیزان قالب بلاگ یکی از ارمغان هائی بود که براتون...
-
سوال ...؟!
شنبه 29 خردادماه سال 1389 19:06
کی روز جمعه ، روز تعطیل از خواب ناز بلند می شه می ره سر کار ؟! جوابش چی می شه ؟! مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن بله ، امروز از خواب ناز بیدار شدم ، رفتم سر کار تا همین الان ، البته زیاد نبود اما روز جمعه تعطیه منم می خوام استراحت...
-
آرزو ...
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 19:19
وقتی که برای اولین بار داشتم فکر می کردم که می خوام با بودن با تو فکر کنم ، دست و دلم لرزید ، احساس کردم بزرگ شدم که دارم اینطور تصمیمی می گیرم ... کمی دو دل شدم ه اینو بخوام یا نه ... اما دل و زدم به دریا ، مطمئن بودم اگر خدا نمی خواست اینطور اتفاقی بی افته ، تو رو سر راه من نمی گذاشت ... با اینکه همدیگرو می شناختم...
-
دستم لرزید ...
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1389 19:02
الان دست راستم داشت می لرزید ، نمی دونم چرا ... انگار خیلی باز فشار عصبی بهم اومده و ذهنم درگیره ... یه سال پیش هم اینطوری شده بودم ... ااا بهتر شد نمی لزره دیگه ... اصلاً یادم رفته بود واسه چی اومده بودم بنویسم ... وایسا ... آها یادم افتاد واسه کسی که دوست دارم شریک زندگیم باشه ... اما قبلش بزارین واستون بگم تا چند...
-
یعنی چطور می شه ؟!
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 09:18
بالاخره همکارم رفت مرخصی ، یه مرخصی 10 تا 15 روزه و من تنها توی دفتر به همراه رئیسم ... دارم فکر می کنم چه وقت رفتنش بود ، نمی تونم چیزی بگم چون حق داره ،چند سالی می شه نرفته مرخصی و این بار می خواد بره ... حالا من مجبورم هم صبح بیام هم عصر صبح واسه انجام مکاتبات انجمن و کارای دیگش ، عصر هم از فردا بشینم و همش آمار و...
-
خواب ناز ...
یکشنبه 23 خردادماه سال 1389 23:34
توی خواب ناز بودم که یهو صدا اومد آئین بلند شو کارت دارن پشت تلفن ، شمارشم 231 بود اولش ( شصتم خبر داد که از پایانه است ) زکی ، کیه این وقت صبح هنوز هیشکی بیدار نیست جز داداشم که داره درس می خونه توی همون چرت و هپروت و اینا رفتم پای تلفن و نگاهی به ساعت انداختم ... ای بر شرف آدم مردم آزار لعنت ، ساعت 6 صبح بود ......
-
یاد باد آن روزگاران ، یاد باد ...
جمعه 21 خردادماه سال 1389 22:00
امشب یاد قدیما افتادم ، بچگی هام با هزار کار کرده و نکرده و بی عقلی و ... یاد بهترین دوران مدرسم که خیلی بهم خوش گذشت و همیشه دعوا و بخند و ... ( 2 و 3 هنرستان ) یادمه کلاغ پر بازی می کردیم ، هر کسی اشتباه دستش رو بالا می کرد همه بچه ها دستش رو می گرفتن می زدن بهش بیچاره ... کل کل ، دعوا ، خنده و ... حیف زود تموم شدن...
-
آخ عضله های شیکمم ...
پنجشنبه 20 خردادماه سال 1389 19:46
نمی دونم چه کار من بود ، حرکت شیکم برم آخه ... آی شیکمم درد گرفته ، انگار یکی محکم با مشت 100 تا کوبیده تو شیکمم ... من چند روزه بروزرسانی نکردم ؟! زیاد شده ها ، 2 روز ... ( خندیدم خفن ) من کلاً آدمی ام که خبر زیاد دارم ، هم سوتی هائی که خودم می دم ، هم سوتی های بقیه و در کل خیلی جالبه بزارین واستون از دیروز بگم که...
-
اوووف ...
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 15:40
وای وای وای داره یه کاری می شه ، وایسین برم الان میام ... ( نخندین خب کار واجب پیش اومد وقت نوشتن بلاگ ) آخیش راحت شدم برگشتم از امروز واستون بگم ... ( چیه دنبال قضیه بالا نگردین نمی گم ) راستش امروز توی دفتر بلوائی بود که باورتون نمی شد ، جلسه ، تلفن ، راننده ، شرکت و ... ( سرسام گرفتم باور کنین ) صبی هم زنگولیده...
-
واقعاً آدمِ ...
دوشنبه 17 خردادماه سال 1389 18:14
این مردتیکه ع.ن ( مخفف ، نه فحش ) واقعاً خیلی آدم بی ربطیه ... امروز اومده با کمال پروئی داره می گه آقا من اگه استفاده نکنم پول انمی دم ( خب آخه - بیــــــــــــــــب - مگه پول مالِ منه که بخوام وابسته تو باشم که ااستفاده کنی یا نه ؟! ) خلاصه من فرستادمش سراغ کسی که مسئول اجرائی طرحِ و اونم با حرف های اون قائع شد و...
-
باز سرعت اینترنت کمه ...
یکشنبه 16 خردادماه سال 1389 14:49
نمی دونم چرا این دستاندرکاران بخش اون بالا بالاها هر وقتی گیرشون می کنه می خوان ملت رو اذیت کنن ، سرعت اینترنت رو کم می کنن ... آخی دلم تنگولیده بود واسه بروز رسانی و این حرفا که می گن جاتون خالی دیروز رفتیم روستا و خوشگذرونی و اینا ، دو روزی از فلونی هم خبر خاصی نداشتم ، درگیر خودش و تعطیلات و مهمونی که براش اومده...
-
حسابداری خوندین ؟!
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 23:31
وای دو روزه دارم تمامی تراکنش های بانکی انجمن رو وارد سیستم نرم افزاری سحر می کنم ... نزدیک به 300 تا تراکنش بود که مجبور بودم تک تک وارد کنم ، چشمام دیگه آلبالو گیلاس می چید ... راستش این یه نرم افزار حسابداریه که من شخصاً خودم دارم ازش استافاده می کنم و خیلی بهم کمک کرده و تونستم دخ و خرج خودم رو در بیارم ... این...
-
خدایا ا ا ا ا ا ا ا ...
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 17:38
ای خدا الان می فهمم ماز از پونه بدش میاد ، در لونش سبز می شه یعنی چی ... آخه من از این ع.ن خوشم نمیاد ، چرا باید تحملش کنم ... ؟! بدبختی طوری هم شده که مستقیماً واسه انتقال هر گونه مشکل ، صحبت در مورد نرم افزار باید با اون صحبت کنم ... والا آدم بدی نیست به خدا ها ، من نمی تونم باهاش کنار بیام و متاسفانه تنها کسیه که...
-
بدبختی ...
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 20:01
تا همین 1 ساعت پیش دکتر بودم ... آخه چرا همش بدبختی میاد ؟! رفته بودم دکتر ، گفت برو عکس بگیر ... رفتم رادیولوژی عکس گرفتم ، سریع بردم مطب دکتر و وقتی رفتم تو بهم گفت ، اصطلاحاً به این مشکل شما می گن موش زانو ( یه چند تا اسم دیگه هم برد من متوجه نشدم چی بود ) و باید دارو مصرف کنی ... واست دو تا آمپولم می نویسم ( نمی...
-
مشکله ها ...
یکشنبه 9 خردادماه سال 1389 00:52
دوباره من هر چی نوشتم پاک شد ... دوباره دارم می نوسیم ، دیشب ویندوز سیستمم رو عوض کردم ( یکی از عوارض ویندوز عوض کردن ) تا همین امروز نصب نرم افزار های کاربردیش طول کشید ( باید برم یا سیستمم رو ارتقاء بدم یا کلاً عوضش کنم ... ) آخ چقدر گرمه ، مجبورم این مدت گرما رو همیشه یه پنکه وقتی می شینم پای کامپیوتر روشن بزارم...
-
کوچ کردیم و برگشتیم ...
جمعه 7 خردادماه سال 1389 23:53
عین این عشایر هر هفته 5شنبه و جمعه ها کوچ می کنیم به سمت منطقه سردسیر ( از گرمای شهر ) و می ریم به سمت روستامون و کلی حال و صفا بر می گردیم خونه ... چند تا عکس هم گرفتم که در آخر می زارم واستون تا ببینین درخت و بوستان رو ... امروز من ( به خاطر حضور چند نفر که زیاد با جمعشون حال نمی کنم ) مث یه پسر خوب و مؤدب نشسته...
-
عکس دارم ...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 17:54
بهتون قول داده بودم عکس های محل کارم رو بزارم سرم کمی شلوغ بود اما واستون گرفتم ... دفتر کارم میز کارم ( شلوغ پلوغ ) اتاق Server ( دخمهِ من ) رَک Server
-
سفارش ندادم ...
پنجشنبه 6 خردادماه سال 1389 00:40
قرار بوده واسه Client یکی از شرکت ها ، یه سیستم سفارش بدم که برای فردا آماده باشه اما هنوز سفارش ندادم ، کمی اوضاعم بهم ریختس ! آخه می ترسم تسویه حساب نکنن و اعتبار من پیششون خراب بشه ! خدائی اوضاع بدی پیدا کردم ، می گن تو برو بخر ، ما حساب می کنیم فقط فاکتور بیار اما فکر اینو نمی کنن که اگه من بخرم ، اونا منو می...