-
خوب و خوش ...
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 00:09
سانس اول ( داستان های بابا بزرگ ) : بابا بزرگم رو بالاره از بیمارستان مرخص کردن و الان در حالِ حاضر خونه ی عموی بزرگم هستن . حالشون بهتره اما انگاری کمی قاطی کردن ، هزیون زیاد می گن و انگار روی مغزشون اثر گذاشته آخه کلاً حرف های نامربوط می گن و کارای عجیب می کنن که توی عمرمون اینطور حرکاتی ازشون ندیدیم . در کل شکر خدا...
-
برگشتم با دلی شاد ...
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 01:28
سانس اول ( پست های اخیر ) : خدا رو شکر ، مشکلی که برام پیش اومده بود رو تا حدودی تونستم حلش کنم . خیلی بهم سخت گذشت ، خیلی ناراحت بودم و باعث شده بود افسردگی بگیرم اما از نوع جالبش که جلو بقیه می خندیدم و از داخل خورد می شدم . در کل بخیر گذشت ، و فکر می کنم متوجه شده باشین مشکلم با چی و کی بوده اما می گم بخیر گذشت شکر...
-
قصاص ...
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 20:39
چقدر بدنم درد می کنه ، انگار له شدم و یه تریلی 18 چرخ از روم رد شده . نه می تونم ماشین رو بردارم و برم بیرون نه دیگه دلخوشی دارم که پیم باشه و باهاش حرف بزنم . فقط واسم مونده فکر و خیالش که ... . از همه چی افتادم ، انگار دارم قصاص می شم واسه اشتباهی که کردم . حقمه نباید زبون باز می کردم اما تا کی ادامه داره ؟ من تحملش...
-
اتفاق ( خصوصی - اسم خودت )
یکشنبه 31 مردادماه سال 1389 01:23
-
آتشفشان ...
شنبه 30 مردادماه سال 1389 23:59
شدم عین آتشفشان غیر فعال ، بیرون می خندم عین آدمای عادی اما از درون دارم می سوزم ، تموم جونم به آتیش کشیده شده . حس می کنم اینقدر از داخل داغم که انگار مریض شدم . انگشتای دستام درد می کنن از بس ناخون هامو جوئیدم و به پوست رسیدن اما دست از سرشون بر نمی دارم . کل امروز رو از سر کار که اومدم خواب بودم ، دو وعده نمازم رو...
-
کم و بیش زنده ام ...
شنبه 30 مردادماه سال 1389 17:11
شکر حالم زیاد وخیم نیست ، نفسی میاد و میره . راستی شنیدین نباید از عشقتون چیزی بگین ؟! من این کارو کردم و دارم مجازات می شم ، خیلی زجر کشیدن داره ! داغون شدم ، اونم اساسی ! البته تقصیر خودمه ، چیزی که باید پنهون و ساکت می بود رو من رسواش کردم . البته اونائی که فهمیدن همه عاشق بودن اما ... بازم بحث سر اینه که رسوا شد...
-
برگشتم ...
شنبه 30 مردادماه سال 1389 00:05
امشب کلاً 1 سانس داریم اونم در مورد معامله ماشینه که ... ماشین خریدیم . رفتیم و بعد از چند روز ماشین دائی دست ما و بی ماشینی بالاخره یه ماشین خوشگل موشگل خریدیم . یه زانتیا . همون بنگاهی که ماشینمون رو معامله کردیم همون بنگاه هم ماشین رو خریدیم ، آخه یکی از رفیقای باباس و از همشهری هامونم هست . راستی امروز یکی از شرکت...
-
فقط 7 ثانیه ...
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1389 23:06
7 ثانیه : وای خدا چرا اینطوری شد ؟! زندگیم داره می سوزه ، یکی به دادم برسه ، یکی زنگ بزنه آتش نشانی ! چرا کسی به دادم نمی رسه ... ؟! 6 ثانیه : خدایا رویاهام آتیش گرفت ، داره می سوزه یکی کمکم کنه چرا کسی نیست ... ؟! 5 ثانیه : احساسم ، عشقم ، صداقتم ، معرفتم ، ایمانم ، اعتمادم سوخت ، چرا کسی به دادِ منِ ملوک نمی رسه ......
-
بالاخره بستری شدن
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 22:48
سانس اول ( وضعیت بابا بزرگ ) : بالاخره تونستن با کلی کلک و ... بابا بزرگ رو بستری کنن و امشب رو توی بیماسرتان سپری کنن . خبر ها از این حاکیه که ورم پای بابا بزرگ شکر خدا بهتر شده و کمی سر حالن . دیشب بابا رفتن خونه عمو ، مثِ اینکه حالشون خیلی بد شده بود . شکر خدا در کل امشب حالشون بهتره و این کافیه . راستش امشب سر...
-
شاد و غمگین ...
شنبه 23 مردادماه سال 1389 23:57
سانس اول ( روزگار ) : دو روی سکه رو همیشه دیدین درسته ؟! یه طرفش نوشته و یه طرفش عکس . زندگی ما آدما هم اینطوریه ، بعضی وقتا شاد و بعضی وقت ها غمگین ! راستی چرا ما مرده پرستیم ؟! کسی که از ما می میره ، واسش کلی عذا داری می کنیم ، واسش غصه می خوریم ، وقتی هم که توی گور کردیمش و گذشت ، دیگه سراغش نمی ریم و واسه همیشه...
-
بعد از یه سال ...
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 01:15
بعد از یه سال ، چند ساعت دیگه سحری پا میشیم ، سحری می خوریم ، روزه می گیریم ، نماز می خونیم و اینا ؛ من نمی دونم چرا همیشه ماه رمضون که می شه آدم می شم و نماز می خونم در غیر این صورت نه ! خدایا منو ببخش ؛ ( فرا رسیدن ماه مبارک رمضان گرامی ) هیچی ، فقط می خواستم بگم منو توی این ماه مبارک دعا کنین ...
-
مریضم مقداری ...
یکشنبه 17 مردادماه سال 1389 23:36
سانس اول ( سرما خوردگی ) : فک کنم باز ویروسای نازنین جا پیدا نکردن اومدن و توی تن من شروع کردن به دعوا و غیره منِ بدبخت هم اینجا در تیر رس تششعات میکروبیشون قرار گرفتم و مریض شدم اونم از نوع فین فینی شدن ! از دیروزه همش مماخم می خاره و سر درد دارم ؛ امروزم اینقدر سر گیجه داشتم که رفتم و گرفتم توی اتاق کنفرانس زیر میز...
-
چارلی چاپلین ...
شنبه 16 مردادماه سال 1389 00:31
چارلی چاپلین شخصیت موندگاری توی ذهن منه ؛ کسی که از بچگی تا الان با فیلم هاش شاد شدم و خندیدم ؛ اما هیچوقت نفهمیدم این دلقک شاد که با کار هاش ملیون ها نفر رو می خندون ، پشت اون چهره خندون و شادش یه کوه از غم رو به دوش می کشید ! چون خودش چهره غم رو دیده بود تلاش می کرد تا مردم رو بخندونه و سعی در شاد کردن مردم داشت تا...
-
جانِ من ؟!
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 23:43
یه چی بگم بخندین در حد تیم ملّی و البته من خوشحالم بابت این قضیه ها ...! بابا بزرگم برای بار 4 می خوان داماد بشن به سلامتی و میمنت و مبارکی و اینا که می گن ؛ راستش امشب بحثش بود به خدا ، من خودمم درست متوجه نشدم اما می خوان یه خانومی رو که از اقوام دور خودشونه بگیرن ! مبارکه به سلامتی ایشالله ، به پای هم پیر شن !...
-
کلاس ها شروع شد ...
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 23:45
منظورم دانشگاه نیست ، کلاس های آموزشی مخصوص رانندگان که ما مسئول برگزاریش هستیم شروع شده و امروز اولین روزش بود و دو روز دیگه مونده ! از دیروز دارم تماس می گیرم با راننده هائی که ثبت نام کردن ! زنگ زدن و معین کردن تاریخ کلاس ها و تهدید و خط و نشون که نیای فلان می شه و پس فلان ! در کل بهتون بگم که تا جمعه درگیرم ! آخه...
-
نامه ای به عشقم ( خصوصی )
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1389 23:21
-
شب بی ستاره ...
یکشنبه 10 مردادماه سال 1389 20:57
خیلی حرف ها دارم واسه گفتم ، از خودم ، از عشقم ، از زندگیم ، از تصمیم های آینده ام ، از تصمیمایتی که دارم می گیرم اما نمی دونم درسته یا نه ! راستش رو بخواین یه تصمیم ، یه ریسک بزرگ می خوام توی زندگیم بکنم اونم چیزی نیست جز ازدواج ( الان نه زمانش مال چند سال دیگس ) اما دارم می گم یه ریسکه ؛ البته این ریسک رو همه می کنن...
-
خوشا به حالتان ...
شنبه 9 مردادماه سال 1389 00:44
یالا ، کسی سر لخت نباشه ... نمی دونم چرا وضعیتم طوری شده که خیلی یلی کم آپ می کنم در صورتی که قبلاً لااقل هر شب یه آپ داشتم ؛ زندگیه دیگه واسه آدم وقت و حوصله نمی زاره ... نمی دونم دیروز یود یا روز قبلش با بابا یه کمی بحث داشتیم که من سر ار چیکا می کنم و نمی کنم و از همون روز تصمیم گرفتم دیگه پای نت ( محل کارم ) نشینم...
-
هم بازی هم دل نوشته ...
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 23:48
سانس اول : امروز ( با الهام از پست دوست عزیزم کرم خبیث ) می خوام یه بازی انجام بدم ؛ طریقه بازی هم به این شکله که شما 5 نفر رو در 5 سال آینده در ذهن خودتون می بینین و شرح حال و زندگیشون رو می نویسین و همینطور به 20 سال بعدش پاسخ می دین ؛ کرم خبیث منو ( طبق نوشته ی خودش ) در 5 سال دیگه اینطوری پیش بینی کرده : «...
-
Optimus Prime ...
جمعه 1 مردادماه سال 1389 23:58
امروز داشتم بعد از مدت ها Transformers 2 رو نگاه می کردم و شخصیت تخیلی Optimus Prime سردسته اون ربات هائی که به زمین اومده بودن به نظر جالب اومد ؛ به خاطر همین اسمش رو گذاشتم پست امروزم ... نمی دونم چرا مدتی شده خبری نمی شه ؛ یعنی خبر هستا ، من حس و حال نوشتن ندارم ؛ آخه اکثراً سر کارم ( حتی شب ) ، مث همین دیشب که...
-
بالاخره صدام در اومد ...
چهارشنبه 30 تیرماه سال 1389 00:50
ببخشید این مدت نبودم و نتونستم آپ کنم اما باور کنین خیلی دوس داشتم واستون بنویسم اما چی ؟! همش یکنواخت و تکراری ، می دونم شما هم خسته شدین از دست نوشته های تکراری و بی محتوای من ... راستی امروز بالاخره صدام در اومد ، پشت تلفن اون چیزی و که ته دلم بود با داد و فریاد گفتم ؛ همه توی خونه داشتن مات و مبهوت نگاهم می کردن ؛...
-
فقط آهنگ ؟! ( سوتی بابام )
شنبه 26 تیرماه سال 1389 16:47
باور می کنین این مدت همه کارم شده ، چت ، آهنگ ، سر کار ، کلوب ، چت ، آهنگ ، کار ، سیستم ، آهنگ ، کار و ... ( ادامه پیدا می کنه ) ؟! دیگه زندگیم خیلی خیلی مزخرف و تکراری و یک نواخت شده ها ، خیلی داره روی اعصابم راه می ره ... حتی برنامه های مورد علاقه ی ماهواره رو هم نمی تونم ببینم ؛ « سفری دیگر » ، « همسایه ها » ، « در...
-
منو ببخشید ...
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 23:45
معذرت می خوام ، چند روزی بود از نظر روحی زیاد رو فرم نبودم و کمی مشغله ذهنی داشتم ... فک می کنین دغدغه یه پسر جوون الان چیه ؟! دقیقاً ، اول خرج خودم ، بعد فکری برای موقعیت اجتماعیم ، بعدش سر و سامون دادن و ایشاالله پیگیری و پس انداز و تلاش واسه شروع زندگی مشترک بعد از انجام این کارا و ... بماند که به خاطر گرما دو روز...
-
واسه سرعت جریمه شدم ...
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 01:20
سانس اول : 19/04/1389 ساعت 19:40 توی زندگیم ثبت شد ، 78 کیومتر سرعت و 7000 تومان جریمه ... اولین جریمه رانندگی در این زمان اومد توی سوابق رانندگیم ... البته یه سری دیگه هم جریمه شدم ، البته خودم مقصر نبودم ! زمانی که داداشم گواهینامه نداشت ، تاکسی عموم دست من بود ، شب از سر کار داشتم با داداشم بر می گشتم ، زیاد حالم...
-
امروز چه روزی بود ...
جمعه 18 تیرماه سال 1389 01:04
سانس اول : از صبح که رفتم درگیر بودم ! اول که کلاً ترس داشتم واسه عشقم ، امروز قرار بود آزمون بده ، بعد خراب شدن خط های ایرانسل ، بعد قطع شدن اینترنت سرور شرکت ها ، بعدش قطعی دفاتر شهر شرکت ها ، بعد اون ... از این قسمتش خیلی بدم میاد ، صبح دنبال کار این ملّت از خدا بی خبر باش ، بیان صاف تو صورتت بگن تو چرا اینقدر...
-
آن ها ، این ها و ما ...
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 17:13
امروز می خوام یه داستانی واستون تعریف کنم که همکارم یه مدت پیش نقل قول از یه استادی تعریف می کرد به اسم آقای ع.م یکی از اساتید تحصیل کرده شرکت آموزشی اندیشه پیشرو ( مربوط می شه به راه و جاده و مسافر و اینا ) روایت می کنن : یه روز شیر سطان جنگل از سلطنت خسته شد بهش گفتن : خب چرا اینقدر کار می کنی ، یکی رو بکن معاون...
-
مهمون داریم ...
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 00:09
واسمون مهمون اومده ، عموم اومدن واسه تعطیلات اینجا ... اما متاسفانه محمد نیومده و اینجور که بوش میاد امتحاناش هنوز تموم نشده ... خدائی امشب ناراحت شدم اما حالا که متوجه شدم امتحان داشته ، کمی خونسردم ... دلم خیلی واسش تنگ شده ، بهتون گفته بودم تنها دوستمه توی پسرای فامیل که خیلی دوسش دارم نه ؟! راستی گفتم یه طرح واسه...
-
بچه کوشولو دوس دارم ...
سهشنبه 15 تیرماه سال 1389 01:25
سانس اول : الان سهیل کنارم بود ، پسر خالم ( عاشقشم ، همه تو فامیل می دونن واسش خیلی دوسش دارم ، طوری که اسم سهیل رو که می برن ، می گن آئینش کو ... ) اذیتش که نه اما خیلی باهاش بازی می کنم ، بعضی وقتا از حد می گذره ، همه جیغشون در میاد ... کلاً بچه کوچیک دوس دارم ، نمی دونم چرا اینقدر بهشون علاقه دارم ، اما باز نه هر...
-
عینک 3D چه با حاله ...
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 19:38
امروز بعد 1 هفته که سفارش داده بودم ، پکیج عینک 3D رو برام آوردن ، با چند تا فیلم سه بعدی و نرم افزار هاشو این حرفا ... چقدر با حال بودا ، حال کردم باهاش ... حتی یه فیلم سه بعدی ایرانی هم بود توش ( البته مدت زمانش خیلی خیلی کم بود ، در حد مثلاً بگم 3 یا 4 دقیقه به اسم قول مادر ) ... راستی آلبوم سامان آراسته رو شنیدین...
-
بابائی اومدن خونه ...
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 15:39
خدا رو شکر بابائیمو آوردن خونه ... امروز مرخصشون کردن ، مث اینکه شکر خدا حالشون بهتره ... الان دراز کشیبدن دارن استراحت می کنن ، خیلی خوشحالم واقعاً واسه اون نوشت : عزیزم ازت ممنونم ...