-
تَب ...
جمعه 17 شهریورماه سال 1391 02:21
تمام زمستون رو نگران بودم ! سرما می خورد ، مراقبت نمی کرد سریع گلو درد می گرفت ! راستش ، هر چی هم میگفتم آب نمک قرقره کن ، با اینکه به من می گفت باشه چشم ، اما بازم زیرابی می رفت و شب قبل خواب انجام نمی داد ! گناهش رو پاک نکنم ، بعضی وقتام حرف گوش می داد ! اگر زبونم لال مریض می شد ، منم پشت بندش می افتادم توی خونه ؛...
-
چرا نمی خندی ؟!
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 13:26
چه شده ؟ رخداد در پی آن همه شور و شادمانیت برای رفتن کو ؟ چرا لبانت می خندد اما تو نمی خندی ؟ چرا شادمانیت از دل نیست ، ظاهری می خندی و دلت شاد نیست ؟ چرا برق چشمانت به تیرگی رفته ، چرا نمی خندی ؟ زیبائیت از خنده های دروغین بر باد رفته ؟ من به خنده های تو خندان بود ، به اشک تو گریان ... تو زِ من راهی جدا بستی ، حال...
-
واست نوشتم ...
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 23:18
-
اومدم بگم ...
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 15:40
تمام این روز های نبودم ، تمام روز های پنهان بودم فقط در سه کلمه خلاصه می شه : « دلم تنگ شده » ... همین دلم برای دو نفر خیلی تنگ شده ! خیلی دلم تنگ شده ... پ.ن : ببخشید ...
-
خسته ام ...
شنبه 14 مردادماه سال 1391 23:57
..:: این پست به خاطر بعضی از پیامد های بعدش واسه افراد خاص حذف شد ::..
-
تنها یک تصویر ...
پنجشنبه 12 مردادماه سال 1391 21:06
هیچکدومتون نمی دونین این عکس چه دنیائی از حرف ها و خاطره ها رو برای من زنده می کنه ! این فقط یک تصویر ساده نیست ... یک دنیا احساس بود که با بوسه روی دست راست ... هیچوقت یادم نمی ره حسرت یه بار بوسیدن لب های عشقم رو باید به گورستان ببرم ... اما تنها بوسه های ما ، روی دست های خودمون بود ... جای بوسه بر لب های تشنه ای که...
-
و من باز هم نفهمیدم ...
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 13:58
بعضی وقتا فک می کنم باید از کجا شروع کنم ...! از تو ؟! از خودم ؟! از ما ؟! یا اینکه بقیه آدما ...؟! اصلاً این شروع برای کیه ؟! شب ها و قصه ها ... روز ها و واقعیت ها ... اینا چی رو می خوان به من ثابت کنن ؟! اینکه هستن یا نه ؟! اینکه می خوان باشن ؟! اینکه می خوان بیان ؟! من نفهمیدم ... روز های پر از سختی ... پر از خستگی...
-
آروم ... درد آور ... بد ...
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 10:42
دلمون گرفته ... عمو می بینیم تو چشمای هم دیگه حرفی نمی مونه ... نگامونو می دزدیم از هم شاید این آخرین باره که ... نشستیم روبروی هم انگاری این همون لحظه است که آدما می گن به هم خدافظی ... خدافظی ... عزیزم ... پس می گیم ... به سادگی ... خدافظی ... برای همیشه ... برای همیشه ... ولی بازم دلمون می گیره ... انگار نمی ریم از...
-
دست نوشته ...
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 10:09
-
انگار همین دیروز بود ...
شنبه 31 تیرماه سال 1391 12:27
انگار همین دیروز بود ! چه حس خوبی داشتم ... چه حس خوبی داشت ... چه شب ها و روزائی ! چه خاطرات خوبی که الان کابوس شده ... دل تنگ ... حرفای زیاد ... بغضی که فقط خفه کننده است و اشکی که هیچوقت سرازیر نشد ...! چقدر روزای بدی رو دارم می گزرونم ! بدون هیچ چیزی ... حتی دلخوشی ... نگاهم همش به خیابونا ... چقدر بده وقتی احساسی...
-
یه پست ...
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 00:13
نمی دونم چی بگم ... می خوام بهتون بگم چشماتون رو باز کنین ! چشم هاتون رو روی واقعیت های زندگی نبندین و دنبال رویا نباشین ... رویاها زندگی آدم رو نمی سازن ... زندگی رو واقعیت می سازه نه رویا ... حواستون به زندگیتون باشه و دنبال رویا نگردین که زندگیتون ادامه پیدا کنه ...
-
انتظار تلخ ...
یکشنبه 28 خردادماه سال 1391 00:13
زیر بارون نفساتو دوس دارم ... عطر خوب تو رو بارون می گیره با تو زندگیم چه رویائی می شه ... با تو این قلب یخی جون می گیره دوس دارم تموم لحظه هامو با تو باشم ... دوس دارم که دست گرمتو بگیرم دوس دارم تموم خاطراتم با تو باشه ... دوس دارم و انتظار تلخ تو بمیرم دوس دارم فقط چشاتو وا کنی ... تا ببینی چقد دوست دارم همه...
-
یه حرفائی همیشه هست ...
دوشنبه 22 خردادماه سال 1391 13:25
-
شاهزاده رویاها ...
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 20:22
واقعیتی به نام شاهزاده رویاها ... داستان از کودکی و نونهالی شروع می شه ... از قصه های مامان بزرگ و بابا بزرگ که برای ما رویا سازی می کرد و توی ذهن ما انسانی رو می ساخت به نام شاهزاده رویاها ... شاید بابا بزرگ و مامان بزرگ های ما حواسشون به این نبود که این داستان های کودکانه ، ملکه ی ذهن ما بشه و در آینده ای نچندان دور...
-
فرض کنین مَستَم ...
شنبه 20 خردادماه سال 1391 11:59
-
واسه این ...
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 19:25
نمی دونم به چه گونه ای از شما دوستای خوبم پوزش بخوام و بگم که من رو واسه اینکه توجم به خودنویس نبود ببخشید . چند تا دیدگاه گرفتم که بهم گفته بودن پوسته ی خودنویس نیست و گم شده ! اول باور نکردم چون دیدم از جائی که من بازش می کردم هنوز سر جاش بود و من می تونستم ببینم ولی دوستام نه ! هیچی چند روزی گذشت و وقتی آخرین...
-
آغاز بُعد جدید ...
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 08:49
پرده نخست ( آغاز ؟ ) : با تمام اندیشه ها ، دلتنگی ها ، اندوه ها ... ولی دارم اغازی دوباره رو امتحان می کنم . روزگار دشواری رو دارم پشت سر می ذارم و باهاش می جنگم . این گزینه ها که از من دور نمی شه ولی می تونم از بیرون خودم رو خوب نشون بدم . اینم بد نیست . اندیشه شما چیه ؟! پرده دوم ( خوب یا بد ؟! ) : قراره خودنویس رو...
-
چقدر سخت می گذره ...
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 01:33
درود بر همگی دوستای عزیزم ... این یه پست معمولی نیست و 300 پست من در خودنویس می شه ! و این پست رو اختصاص دادم به ... نمی دونم چی باید بخونم ... اشکام پائین میاد رو گونم شاید سرنوشت ما همین بود ... بی تو من تنها بمونم یه نگاه گرم و عاشقانه ... من و تو تو اون هوای برفی گذر ثانیه های آخر ... یه سکوت نه صحبتی نه حرفی دلم...
-
رد پای نود و یکی ...
دوشنبه 14 فروردینماه سال 1391 09:29
چی باید بگم ؟ از کی بگم یا از چی بگم ؟ بذارین نخست از هر چیزی باید بهتون سال جدید رو خجسته باد بگم و بعد هم اینکه باید به شما بگم که 13 بدر خوش گذشت ؟! خوب تونستین خوش بگذرونین توی محیط سالم ؟ امیدوارم به همه ی شما دوستای خوبم خوش گذشته باشه ! این سال نو زهر مار ترین سال نوئی بود که داشتم ؛ با اینکه اتفاق های خوبی هم...
-
... اما ...
پنجشنبه 25 اسفندماه سال 1390 19:33
درود بر دوستان خوبم ؛ امروز توی فیس بوک یه چیزی رو خوندم در مورد زنده یاد خسرو شکیبائی که نوشته بود : « حال من خوبه ! اما تو باور نکن ... » ... حال منم خوبه ها اما ... چه خبرا ؟! چیکارا می کنین ؟ زندگیتون رو به راهه ؟! من ؟! ای بد نیست و روزگار رو می گذرونم و دارم روز به روز از عمرم کم می کنم و به مرگ نزدیکتر می شم...
-
...
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 12:51
یکی هست که هنوز تو تموم دنیاشی ... تو خودش زندونیه اگه نباشی حالا این گوشه تنها یاد وقتی می افتم ... دوست داشتم و هرگز نمی گفتم من با خیالت خوشم ... رویاهامو می کشم داره دلم بی تو توی سینه واسه دلت پر می زنه ... نه نمی ارزه بی تو بمونم روزای آخر منه واسه یه لحظه با تو بودنم حاضرم حتی بمیرم ... از خدا من فقط اینو می...
-
کمی بیشتر ...
شنبه 8 بهمنماه سال 1390 10:53
درود بر دوستان خوبم ؛ حالتون چطوره ؟ خوبین شماها ؟ کرم خبیث ، کُپُلی ، سحر خانوم ، بهزاد تنبل و دیگر دوستانی که سر می زنن ! منم خوبم مرسی ؛ درگیر کارای شرکتم هستم و مشکل بدهی های اوراق بهادار این شرکت های مُنگل که درگیرم کردن شدید . همه مشکلاتم بیشتر به خاطر ایناست و همینطور امتحانات این ترم که دارم کم کم می دم و سه...
-
عجیب بود ...
جمعه 23 دیماه سال 1390 08:56
یعنی بگم خودمم باورم نمی شد چی شده بود به خدا حق دارم ! چند روز قبل دیدم شرکت ها یکی به یکی دارن می گن دفاتر فروشمون قطع شدن ! نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود ، هر چی چک می کردم می دیدم مشکل از سرور های شرکت نیست و هر مشکلی هست مربوط می شه به دفاتر . دیگه نمی دونستم چطوری باید این مدیرای دفاتر و متصدی هاش رو تحمل کنم ....
-
بازگشت پر بار ...
جمعه 16 دیماه سال 1390 12:22
پرده اول ( پست عمومی ) : امروز می خوام یه پست عمومی بذارم که از همه چیز توش هست . هم شخصی ، هم شغلی و هم عمومی دیگه . خیلی وقته باز پست های طولانی و زیاد زیاد نگذاشتم ، دوستان انگاری فراموشم کردن اساسی ! تنبل نشدم ، درگیر کارای دانشگاه و شغلم و دردسرائی که دارم هستم . شما به بزرگی خودتون ببخشید دیگه ... راستی سال نو...
-
بعد مدت ها ...
یکشنبه 11 دیماه سال 1390 18:20
خب دوباره بعد از مدت خیلی زیادی درود بر همگی شما دوستای خوبم ؛ شما خوبین ؟ راستش مدتی بود که درگیر کار هام بودم و امتحاناتم هم شروع شده ! راستش چند روزیه خیلی سیریش شدم واسه راه اندازی شرکتی که قصد تأسیسش رو داشتم و دارم دنبال یه مکان می گردم . راستش یه جائی رو پیدا کردم و صحبت شده ولی با بابا که صحبت کردم گفتن که جای...
-
چون تو رو دارم ...
جمعه 2 دیماه سال 1390 12:00
همه چی آرومه تو به من دل بستی ... این چقد خوبه که تو کنارم هستی همه چی آرومه غصه ها خوابیدن ... شک نداری دیگه تو به احساس من همه چی آرومه من چقد خوشحالم ... پیشم هستی حالا به خودم می بالم تو به من دل بستی از چشات معلومه ... من چقد خوشبختم همه چی آرومه تشته ی چشماتم منو سیرابم کن ... منو با لالایی دوباره خوابم کن بگو...
-
یه حرفای حقیقت ...
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 21:18
دوستای خوبم ؛ من آدمی هستم با اعتقادات مخصوص خودم ! نه اهل خرافه هستم و نه اهل تعصب مذهبی ! سعی کردم نه دین و نه مذهبی داشته باشم که با عقل جور در نیاد ... این روز ها و شب ها بحث عاشورا ( به قول خیلیا حسینی ) و محرم ( ماه حرام ) داغه اما من می خوام چند تا حرف جدی جدی جدی بزنم ! اگر به کسی بر خورد و یا ناراحت شد ، ازش...
-
چند تا حرف مونده ...
جمعه 11 آذرماه سال 1390 18:54
پرده اول ( همین الان ) : من الان سر کارم و توی این ساعت هائی که حسابی دلم گرفته و فقط و فقط به پرستوی عزیزم فکر می کنم و خیلی دلم براش تنگ شده ، دارم اضافه کاری می کنم . به سرم زد بیام و یه آپ هم این جمعه ای بکنم . روز های هته رو که یا درگیر کار هستم یا دانشگاه ( که دارم ترم هم کم کم به پایانه می رسه ) و پرستوی نازم ....
-
جمعه از اومد ...
جمعه 4 آذرماه سال 1390 17:28
نمی دونم چرا من که همیشه عاشق جمعه ها بودم اینقدر از جمعه ها متنفر شدم ؛ باورتون نمی شه ولی تموم هفته رو زود زود سپری می کردم که برسه به « پنجشنبه و جمعه » تا بتونم راحت باشم ولی ... چه حس بدی دارم و اذیت می شم به خاطر این جمعه ها . از خونه فرار می کنم که نکنه این حس بدی که الان توی دلم دارم خونه کنه توی دلم و روزم رو...
-
فقط واسه فوضولی ...
شنبه 28 آبانماه سال 1390 17:00
سر کلاس « آزمایشگاه سیستم های عامل مدیریت شبکه » و « آزمایشگاه شبکه های کامپیوتری » هستم ؛ فقط محض خنده اومدم این پست رو بذارم و برم و بگم خیلی با حاله اینطوری سر کلاس باشی ... راستی یه اتفاق خیلی خیلی باحال افتاده که باید واستون تعریف کنم که از این اتفاق تونستم خیلی از شما ها رو نجاتتون بدم که سرتون کلاه نره ... چیز...