ای خدا می خوای منو دست خالی برگردونی ؟!
ما که همیشه راضی هستیم به رضای تو ، چرا دل ما رو که خوش کردیم به کسی می خوای برگردونی ؟!
البته نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه تو راضی هستی به این کار ، پس پشتمو خالی نکن ...
تو که می دونی هر چی خواستم و هر کاری خواستم بکنم به امید و توکل تو بوده ، پس تکیه کردم به تو که مطمئنم بهترین تکیه گاهی ...
با تموم ناپاکی دلم بازم دست به دعا بر می دارم ، آخه به عشق بخشیدن توئه که گناه می کنم ...
واسه تو نوشت : مال بد بیخ ریش صاحابش ، می دونم مال خودمی آخرشم ...
1 هفته ای می شه ( از وقتی رفتم تهران و همش مجبور بودم روی پام وایسم و راه برم ) زانوی پای راستم خیلی درد می کنه ، دیروز می خواستم برم پیش دکتر نشد ، امروز اما رفتم خونه یه آقای از این ماساژورا و اینا ( می گن دکتر خدائیشم وارد بوده ) که این پای منو نگاه کنه !
باروتون می شه از ساعت تقریباً 9 که رفتیم پیشش تا ساعت 1:30 تا 11 گیر زانوم و اینا بود !
وای نمی دونین چه بلائی سر رگ های پام اومده بوده ، می گفت همشون جابجا شده و به هم پیچیده شده !
چقدر درد کشیدم ، از مچ پام شروع کرد تا کمرم !
مخصوصاً پشتم خیلی درد داشت ، طوری که فقط دنبال جائی می گشتم که داد بزنم اما نمی شد !
یه دستمال کاغذی دستم بود ، گذاشته بود وسط دندونام و فشارش می دادم ، فقط واسه اینکه بتونم خودم رو تخلیه کنم ( خدائی خیلی درد داشتم ) ...
اما هنوز یه مشکلی دارم ، زانوم !
درست نمی تونستم راه برم اما الان خیلی راحت تر شدم اما زانوی پام ، وقتی باهاش بازی می کنم انگار یه چیز کوچولو اون زیره و باید بزارمش زیر کشکک زانو تا بتونم درست قدم بردارم ...
هنوز خوب نشده ، حتماً باید برم دکتر و عکس بگیرم ببینم خدائی نکرده ...
وای که نمی دونین امروز چقدر درد کشیدم ، دعا می کنم جای من نباشین ، هیشکدومتون ...
واسه اون نوشت : اصلاً دوست ندارم تو اینطوری بشی ...
این بار سفرنامه رو با رعایت نکات ایمنی ، برای حذف نشدن این دفعه پست ها انجام می دم
16 اردیبهشت از فرودگاه به سمت تهران حرکت کردم ، توی هواپیما ( آخه برای اولین بار بود ) فشار عصبی شدیدی بهم اومد ، برای اینکه بیخیالش بشم ، آهنگ جدید معین رو گذاشتم توی گوشم !
یه 1 ساعتی توی هوا بودم ، رسیدم فرودگاه رفتم میتینگ ( جلسه بچه های با صفا ) !
همه از نظر سنی و عقلی از من بزرگت تر بودن و ازم خواستن برم ، خیلی خوشحال شدم !
روز اول روز خوبی بود ، خیلی بهمون خوش گذشت !
روزای بعدش رو همش در گیر کارای اداریم بودم !
رفتم و یه کارای خاصی انجام دادم ، واسم خیلی جالب بود !
تونستم توی معاشرت های این چند وقته خیلی از نظر تجربه ای کاری واسم ثمره داشت !
این مدت هم کرج ساکن بودم ، شرکت خودمون !
دفعه قبل خیلی بیشتر از اینا واستون نوشته بودم اما پاک شد ، شانس من بود دیگه !
دقیقاً همیناست ها اما کاملتر و با جزئیات ...
وای چه سفری بود ، پر از خوشحالی ، کار ، موقعیت شغلی و هنر
خیلی بهم خوش گذشت اما خدائی کمی هم واسه چند نفر خیلی دلتنگ بودم مخصوصاً ...!
16 اردیبهش رفتم و 24 اردیبهشت برگشتم ، با کلی تجربه ، خاطره و دلتنگی !
داستانش مفصله ، باید یه روز بشینم واستون تعریف کنم ببینم می تونم توی یه پست جا کنم و اینکه شما بخونین یا نه ...
فعلاً برم که واقعاً حسته ام ...
وای سیب های توی سبد دارن خراب می شن ، پس کی میاد ؟!
بازم مرد باغبون داره نگاهم می کنه ، بازم می خنده ...
باغبون : پسر جون ، هنوز منتظرشی ؟ میادش غصه نخور ، پرنده کوچولوتو رها کن ، مطمئن باش اگه دوست داشته باشه بر می گرده ، مطمئن باش ...