خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

اوس کریم ...

ای خدا می خوای منو دست خالی برگردونی ؟!

ما که همیشه راضی هستیم به رضای تو ، چرا دل ما رو که خوش کردیم به کسی می خوای برگردونی ؟!

البته نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه تو راضی هستی به این کار ، پس پشتمو خالی نکن ...

تو که می دونی هر چی خواستم و هر کاری خواستم بکنم به امید و توکل تو بوده ، پس تکیه کردم به تو که مطمئنم بهترین تکیه گاهی ...

با تموم ناپاکی دلم بازم دست به دعا بر می دارم ، آخه به عشق بخشیدن توئه که گناه می کنم ...

واسه تو نوشت : مال بد بیخ ریش صاحابش ، می دونم مال خودمی آخرشم ...

روز درد آور ...

1 هفته ای می شه ( از وقتی رفتم تهران و همش مجبور بودم روی پام وایسم و راه برم ) زانوی پای راستم خیلی درد می کنه ، دیروز می خواستم برم پیش دکتر نشد ، امروز اما رفتم خونه یه آقای از این ماساژورا و اینا ( می گن دکتر خدائیشم وارد بوده ) که این پای منو نگاه کنه !

باروتون می شه از ساعت تقریباً 9 که رفتیم پیشش تا ساعت 1:30 تا 11 گیر زانوم و اینا بود !

وای نمی دونین چه بلائی سر رگ های پام اومده بوده ، می گفت همشون جابجا شده و به هم پیچیده شده !

چقدر درد کشیدم ، از مچ پام شروع کرد تا کمرم !

مخصوصاً پشتم خیلی درد داشت ، طوری که فقط دنبال جائی می گشتم که داد بزنم اما نمی شد !

یه دستمال کاغذی دستم بود ، گذاشته بود وسط دندونام و فشارش می دادم ، فقط واسه اینکه بتونم خودم رو تخلیه کنم ( خدائی خیلی درد داشتم ) ...

اما هنوز یه مشکلی دارم ، زانوم !

درست نمی تونستم راه برم اما الان خیلی راحت تر شدم اما زانوی پام ، وقتی باهاش بازی می کنم انگار یه چیز کوچولو اون زیره و باید بزارمش زیر کشکک زانو تا بتونم درست قدم بردارم ...

هنوز خوب نشده ، حتماً باید برم دکتر و عکس بگیرم ببینم خدائی نکرده ...

وای که نمی دونین امروز چقدر درد کشیدم ، دعا می کنم جای من نباشین ، هیشکدومتون ...

واسه اون نوشت : اصلاً دوست ندارم تو اینطوری بشی ...

دوباره سفرنامه

این بار سفرنامه رو با رعایت نکات ایمنی ، برای حذف نشدن این دفعه پست ها انجام می دم

16 اردیبهشت از فرودگاه به سمت تهران حرکت کردم ، توی هواپیما ( آخه برای اولین بار بود ) فشار عصبی شدیدی بهم اومد ، برای اینکه بیخیالش بشم ، آهنگ جدید معین رو گذاشتم توی گوشم !

یه 1 ساعتی توی هوا بودم ، رسیدم فرودگاه رفتم میتینگ ( جلسه بچه های با صفا ) !

همه از نظر سنی و عقلی از من بزرگت تر بودن و ازم خواستن برم ، خیلی خوشحال شدم !

روز اول روز خوبی بود ، خیلی بهمون خوش گذشت !

روزای بعدش رو همش در گیر کارای اداریم بودم !

رفتم و یه کارای خاصی انجام دادم ، واسم خیلی جالب بود !

تونستم توی معاشرت های این چند وقته خیلی از نظر تجربه ای کاری واسم ثمره داشت !

این مدت هم کرج ساکن بودم ، شرکت خودمون !

دفعه قبل خیلی بیشتر از اینا واستون نوشته بودم اما پاک شد ، شانس من بود دیگه !

دقیقاً همیناست ها اما کاملتر و با جزئیات ...

بالاخره برگشتم ...

وای چه سفری بود ، پر از خوشحالی ، کار ، موقعیت شغلی و هنر

خیلی بهم خوش گذشت اما خدائی کمی هم واسه چند نفر خیلی دلتنگ بودم مخصوصاً ...!

16 اردیبهش رفتم و 24 اردیبهشت برگشتم ، با کلی تجربه ، خاطره و دلتنگی !

داستانش مفصله ، باید یه روز بشینم واستون تعریف کنم ببینم می تونم توی یه پست جا کنم و اینکه شما بخونین یا نه ...

فعلاً برم که واقعاً حسته ام ...

رهات می کنم ، به خاطرم بر می گردی ؟

وای سیب های توی سبد دارن خراب می شن ، پس کی میاد ؟!

بازم مرد باغبون داره نگاهم می کنه ، بازم می خنده ...

باغبون : پسر جون ، هنوز منتظرشی ؟ میادش غصه نخور ، پرنده کوچولوتو رها کن ، مطمئن باش اگه دوست داشته باشه بر می گرده ، مطمئن باش ...