خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

روز پدر مبارک ... تموم شد که

روز مرد مبارک اما تموم شد ببخشید دیر رسیدم و بهتون زود تبریک نگفتم اما ... عشقم هنوز بهم تبریک نگفته ...

خب روستا بودم آنتنم نداشتم ، نبودم دیگه حق داره ...

چه خبرا ؟!

خوبین ؟!

راستی مامانم چنگ زدن به عینکم و عینکم رو شکستن ، حالا هم همه رو انداحتن گردن خودم که خودم پرت کردم و شکستمش ( الان دارم با لی زجر و عینک شکسته می نویسم واستون ، چشمام با مانیتور رایانه زیاد میونه خوبی نداره )

تازه از خونه خالم اینا اومدیم ، شام اونجا دعوت بودیم ...

راستی روز مرد و روز پدر دوباره مبارک ، مبارک باشه به همه بابا های دنیا که با عشق به بچه هاشون محبت می کنن ...

یه خبر خوب دیگه ، مامانم واسه ما پسرا کادو خریده بود ... ( اشک شوق می خوام بریزم )

دو جفت جوراب و 1 دونه لباس زیر ( خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم واقعاً )

یه بوسش کردم ، با کلی عشق و اینا ...

هنوز نبودین واسه بابام هم یه پیراهن سفارش داده بودن شیک ، خالم که خیاطن واسشون دوختن ، خیلی شیک بود ( کار حمل و نقل این هدیه رو من انجام داده بودم ) ...

خب دیگه راستش رو بخواین چشام بیشتر از این واضح نمی بینه و با عینک اذیت می شه ، خیلی هم خاکی هستم باید برم حموم واسه صبح که برم سرکار و ...

عجب عکسی ...

سانس اول : الان دقیقاً ساعت 20:50 است که من می خوام این مطلب رو بنویسم با این تفاوت که من این مطلب رو الان می نویسم اما زمان انتشارش ممکنه آخر شب باشه یا اولین دقایق روز بعد ...

داشتم بلاگ یه کسی رو می خوندم تا چنددقیقه پیش که خیلی دوسش دارم

محمد پسر عموی گلم که بهترین رفیقمه توی فامیل و مث راما و پارسا داداشام خیلی دوسش دارم

حیف ، خیلی حیف که از هم دوریم و توی دو تا شهر مختلف زندگی می کنیم ، خیلی دوس داشتم کنارم بود و همه وقتمون رو با هم می گذروندیم

آها یادم رفت ، داشتم بلاگش رو می خوندم ، یهو دیدم از خاطراتی که میاد اینجا و می ره گفته !

منم دیدم واقعاً حیفه که اسمش رو و اینکه چقدر واسم ارزش داره رو اینجا نگم ...

سانس دوم : الان اومدم ، مهمون داشتیم و هنوزم داریم و من نزدیک به ساعت های 22:27 دقیقه رسیدم خونه و الان که دارم می نویسم ساعت 22:57 است

نمی دونین وقتی داشتم سانس اول رو می نوشتم چه اتفاق بدی افتاد ، مجبور شدم صفحه رو ببندم و برم ...

یکی از شرکت ها ، با حوزه نظام وظیفه قرارداد داشت که بچه های آموزشی رو ببره اراک اما ماشین خراب شده بود و سربازا از ساعت 3 عصر تا ساعت 9 توی پایانه ول می چرخیدن ( البته با خانواده هاشون )

خلاصه بعد کلی دویدن و چرخیدن و راه رفتن تونستیم اینا رو متقاعد کنیم که بچه های غیر بومی که از شهرستان به مرکز استا اومده بودن ، توی مسافرخونه ساکن بشن ، شام بهشون داده بشه و روز بعد ساعت 9 که بعد به 10 و در آخر به 2 عصر کشیده شد ، به سمت اراک حرکت کنن ...

خلاصه امروز خودی نشون دادم و تونستم با پیگیری کارای این بنده دا ها رو هم راه بندازم و شکر ، راضی بودن ...

دم مدیر شرکت گرم که خیلی حمایتم کرد ...

یه عکس خیلی خیلی خیلی نامحسوس از خودم ، راما و محمد واستون می زارم ...

پ.ن اول : دوستان عزیز توجه کنین ، اگر می بینین من عکس هائی که که مربوط به من هست رو با کلی افکت و کارای فوتوشاپی که صورتم رو کاملاً می پوشونم به دلیل اینه که من دوس ندارم این بلاگ رو کسی بدونه که مربوط به منه ... ( یه جورائی محافظه کاریه )

پ.ن دوم : ممنونم که اهمیت می دین و به بلاگ من سر می زنین ...

واسه اون نوشت : عزیزم دوست دارم ...

تابستون اومد ؛ یه اتفاق خوب

یادش بخیر دوران مدرسه وقتی 1 تیر می رسید همه خوشحال و خندون می رفتیم گردش ، تفریح ، مسافرت و هزار تا کار دیگه ، بعدشم می رفتیم کارنامه رو می گرفتیم و گوووپس می خورد تو صورتمون - تجدید

باید می شستیم و می خوندیم واسه شهریور که امتحان بدیم ...

بازم یادش بخیر

اومدم اولین پست روز 1 تیر 1389 رو بدم و از اوضاع فصل بهار یه نیمچه گزارشی بدم ...

فروردین سال 1389 الوین ماهی بود که من روز های تعطیلش رو هم سر کار بودم

دیگه می شه گفت به صورت رسمی زندگی مستقل رو شروع کرده بودم ، با این که غُر غُر زیاد می کردم اما بازم می رفتم و باید می رفتم !

کار که شوخی بردار نیست ...

ماه اردیبهشت ماهی بود که منتظر یه سفر کاری و تفریحی بودم

اول میتینگ تهران با بزرگانی که من رو وارد جمع خودشون کردن و بهم خیلی لطف داشتن

دوم قرار و جلسه کاری با مهندسین پروژه جدید حمل و نقل نوین استان که باید Server نرم افزار جدید رو ازشون تحویل می گرفتم

سوم سر زدن به شرکت خودمون که خیلی وقت شده بود بهش سر نزده بودم و دیدار با بچه ها و یه خبر خیلی خیلی بد ، مرگ یکی از سهامداران شرکت که ما دائی صداش می کنیم ... عرفان

اردیبهشت البته ماه پر از سختی و دشواری واسه من بود ، مث همین الان

تلاش شبانه روزی و حضور 24 ساعته من در پایانه مسافربری و راه اندازی سیستم های جدید حمل و نقل نوین استان

البته غیر از اون هم ، حقوق من هم مشخص شد و به حقم دارم می رسم ...

ماه خرداد رو هم خوب یادتونه ، نه حا و نه حوصله ای ...

خیلی سرم در اوایل امسال شلوغ بود

دلم یه مسافرت توووپ با خانوادم می خواد ؛ دعا کنین بشه بریم به یه سفر توپ تا خستگی این مدت از تنم بره بیرون ...

منتظر یه اتفاقم هستم توی این تابستون ، اتفاقی که توی زندگیم تاثیر بسزائی داره که باعث می شه زندگی آینده ام ، بر اساس این اتفاق رقم بخوره و نوشته بشه ...

واسم دعا کنین ، خیلی به دعا های خالصانتون نیاز دارم ...

امیدوارم این تابستون به همتون خوش بگذره و پر مسافرت باشه ...

دم سعید مدرس گرم ، حالِ منو خونده :

غمگینم اما انگار یکی بهم گفته

که همین روزا یه اتفاق خوب می افته

اونجائی که هیچوقت فکرشم نمی کردم ... وقتی پر دردم

می دونم بهم می گی این از اون حرفاست

اما ببین یه رد پای تازه روی برفاست

یه عطر پر از خاطره توی ین خونست ... اینا یه نشونه است

مثل یه نامه که توی راهه

همین روزا می رسه به دستم

یه افق تا ابد رو برومه

به تماشا نشستم

آرزو ...

وقتی که برای اولین بار داشتم فکر می کردم که می خوام با بودن با تو فکر کنم ، دست و دلم لرزید ، احساس کردم بزرگ شدم که دارم اینطور تصمیمی می گیرم ...

کمی دو دل شدم ه اینو بخوام یا نه ...

اما دل و زدم به دریا ، مطمئن بودم اگر خدا نمی خواست اینطور اتفاقی بی افته ، تو رو سر راه من نمی گذاشت ...

با اینکه همدیگرو می شناختم اما بازم این یه تصمیم خیلی بزرگه و یه ریسک که بخوایم و می تونیم تا آخر عمر شریک هم باشیم یا نه ...

من دل رو زدم به دریا ، روز به روز هم علاقم نسبت به تو بیشتر و به ذهن و شعورت ایمان آوردم که برعکس سال شناسنامه ای تولدت ، بزرگتر از اونی که بقیه فکر می کنن ...

ساده حرف زدن ، شوخ بودن و در مقابل خیلی جدی و منطقی ...

یه جذابیت خاص داری ، نمی دونم چی باعث شد بخوام به تو فکر کنم ، تو رو انتخاب کنم و ازت بخوام که به زندگی با من فکر کنی ...

یعنی این منم ؟!

دارم بزرگ می شم ؟!

واقعاً دارم واسه زندگیم تصمیم می گیرم ؟!

با اینکه خیلی وقت پیش می شناختمت ، به فکرم هم خطور نکرد یه روزی به تو علاقه مند بشم و بخوام توی زندگی با من همراه بشی ...

وقتی در مورد تو با مادرم صحبت کردم ، احساس بزرگی کردم ، احساس غرور کردم ، احساس کردم با داشتن تو می تونم به همه با سری بالا گرفته نگاه کنم و از اینکه در کنار تو هستم احساس غرور کنم ...

اما بزار همه چی احساس نباشه ، بزار کمی فکر کنیم قسمت ما همینه که توی ذهن خودمون پرورش می دیم ...؟!

من به قسمت اعتقاد دارم ، همینطور سرنوشت ولی از همه بیشتر به حضور خدا در قلب انسان اعتقاد دارم ...

می دونم خدا توی دلمه ، می دونه دلم چی می خواد ، حس می کنم می گه من راه رو به تو نشون می دم ...

با اینکه این روزا زیاد ازت خبر ندارم ولی دلم خیلی واست تنگ می شه ، همش احساس می کنم روحم ، ذهنم پیش توئه طوری که کالبد من از اون دو تهی شده ...

هر روز که می گذره ، دلم بیشتر واست تنگ می شه ...

پس کی روز خجسته می رسه ؟!

ثانیه به ثانیه منتظر رسیدن اون روزم تا ببینم تصمیمی که گرفتم ، تصمیمی که گرفتی ، تصمیمی که گرفتیم و تصمیمی که خدا واسمون گرفته چیه ...

با افتخار می گم : « دوست دارم »

پ.ن : با شعر سکوت ، ملودی باران چشمانم و تنظیم وجودم ، ترانه ی عشق را با صدای بی نهایت عاشقم برایت می خوانم و بی پروا می گویم « دوستت دارم »

دستم لرزید ...

الان دست راستم داشت می لرزید ، نمی دونم چرا ...

انگار خیلی باز فشار عصبی بهم اومده و ذهنم درگیره ...

یه سال پیش هم اینطوری شده بودم ...

ااا بهتر شد نمی لزره دیگه ...

اصلاً یادم رفته بود واسه چی اومده بودم بنویسم ... وایسا ... آها یادم افتاد واسه کسی که دوست دارم شریک زندگیم باشه ...

اما قبلش بزارین واستون بگم تا چند روز دیگه واستون یه اخبر خوب و اینا دارم که فعلاً اصلاً حرفی ازش نمی زنم تا بمونین توی کف تا بعد که فهمیدین خوشحال بشین ...

در مورد اینکه دیروز بود یا پریروز گفتم پست نمی دم ، اون موقع ناراحت بودم و از سر کار واستون نوشتم اما الان خیلی خوبم و خیلی مثبت می فکرم ...

فعلاً این پست رو شما بخونین تا منم کمی جدی بشم ...