پرده اول ( پارسی باشیم ) : دیگه از کلمات قلمبه ، سلمبه انگلیسی یا عربی استفاده نمی کنم ( کم کم بابا ) . دوس دارم زبان شیرین پارسی رو خوب یاد بگیرم و تمرین کنم تا برام بشه یه عادت ... . درود ، امیدوارم ، برافروخته ( عصبانی ) ، چیزای خیلی زیادیه که تمرین کنیم و بتونیم به این شکل صحبت کنیم ؟ فکر نمی کنم چندان سخت و دشوار باشه ...
پرده دوم ( این چند روز تعطیلی ) : توی این هفته من خودم شخصاً 4 روز تعطیلی داشتم ؛ نه دانشگاه و نه سر کار و ... . اما می دونین چه اتفاقائی افتاده ؟ بزارین داستانش رو واستون کامل بگم . قرار بود این چند روز تعطیلی رو بریم به تربت جام ، پیش عموم اینا . خیلی برنامه ریزی کردیم و خواستیم مشکلی پیش نیاد اما چند تا اتفاق قبلش افتاد که کاملاً باعث شد همگیمون از این سفر رضایت کامل رو نداشته باشیم . مشکل اول ، ماشینمون بود ! متاسفانه بابا 1 هفته پیش ماشین رو بردن نمایندگی تا مشکلی که داشت رو بر طرف کنن . چون بابا حواسشون توی 405 بود ، در کاپوت رو باز می کنن اما تعمیرکاره میاد و در طرف راننده رو باز می کنه و سوئیچ کامپیوتر رو وصل می کنه به محفظه ای که زیر فرمون ماشینه . ( الان فهمیدین چی شد ؟ ) . هیچی دیگه بابا هم فراموش می کنن در کاپوت رو دوباره ببندن و راه می افتن به سمت روستای یکی از دوستاشون ! توی راه با سرعت 130 تا حدوداً داشتن می رفتن و حواسشونم به هیچی نبوده ! یه اتوبوس اسکانیا ( واحد ) از روبرو میاد ، اونم سرعتش زیاد بوده ! به ماشین که نزدیک می شه ، باد دو تا ماشین پیچ می خوره و می زنه زیر کاپوت ، کاپوت با تمام سنگینیش بلند می شه و گوروپ می خوره توی شیشه و خود و خمیرش می کنه ... . سپاس به یزدان برای بابا اتفاقی رخ نداد و تهنا چیزی که شد ، کاپوت مچاله شد و شیشه خورد شد ( اما نریخت توی ماشین یا خورد بشه ) . این از ماشین . البته قرار بود کاپ.ت از تهران بیاد تا سه شنبه و ما بتونیم صبح چهارشنبه ( یعنی امروز ) نصبش کنیم و بریم به سمت تربت اما سه شنبه اصلاً جائی که باید کار کاپوت ما رو تموم می کرد باز نکرده بود و هیچ چیزی صورت نگرفت . به اصرار یکی از دوستان بابا ماشینش رو گرفتیم که بریم اما اتفاق اصلی که باعث نرفتن ما شد هیچ چیزی نبود جز اینکه ، امانتی مردم دست ما بود و بابا برای محافظت از اون تصمیم به این گرفتن که اصلاً نریم و خودمون رو توی خونه سرگرم کنیم . این بود که ما تا جمعه توی خونه خودمون عین کرم به خودمون می پیچیم ( نخندین ... )
پرده سوم ( روایتی قدیمی از عاشورا ) : می گن توی دوران حضرت محمد ( ص ) ، در ورز 10 محرم مشاهده کردن تمامی ادیان الهی حتی کفار ، روز 10 محرم رو هیچ کار زشت و بدی انجام نمی دادن و اون روز رو روزه می گرفتن . حضرت پیامبر این روز رو مقدس شمردن و به همه پیروانشون گفتن که ما مسلمین هم باید این روز رو روزه بگیریم . این روند ادامه داشت تا که خداوند دستور داد ماه رمضان رو به جای این روز روزه بگیرن ، ماه مخصوص مسلمین برای روزه گرفتن . از بزرگی شنیدم که گفت : « روزه گرفتن در این روز یکی از بیشترین ثواب ها رو داره » ...
پرده چهارم ( بازی Need For Speed Undercover ) : نمی دونم چند روزه خفن نشستم و بازی می کنم . خیلی خوشم اومده . من خیلی کم می شینم و بازی می کنم . همیشه با کامپیوتر یا کار گرافیکی می کنم و یا اینکه مقاله می خونم یا چت می کنم . در کل کارم اینه اما بازی خیلی کم پیش میاد . این روزا هم دارم روی سایت عموی کوچیکم کار می کنم و بتونم آمادش کنم و ازش استفاده کنن . خیلی روی اعصابم این مدت تاثیر گذاشته و زیاد نمی تونم متمرکز بشم ...
پرده پنجم ( امتحان فیزیک ) : گند زدم به امتحان فیزیک پایان ترم ! نمی دونم حالا باید چیکا کنم و خانوم ه. می تونه از خود گذشتگی کنه و به ما نمره بده . اما سر کلاس به جد بیان کرد ، من به کسی ارفاق نمی کنم ... . موندم چیکا کنم خدایا ...
ای خدا فردا ؛ فردا امتحان پیاین ترم فیزیک پیش دارم ! خدا خیرش بده پسرخالم « رحی » جون رو که به دادم رسید ! تقریباً می تونم بگم 60% چیزائی رو که متوجه نشده بودم رو بهم کمک کرد تا بفهمم ( دوست داریم ، رحی ! دوست داریم ، رحی )
می دونین الان به خدا چی نیاز دارم ؟ فقط اینکه تلفن رو بگیرم دستم و با دم بریده ام صحبت کنم تا کمی از استرسم کم بشه و بتونم تمرکز کنم !
فردا روز خیلی مهمیه واسم ، باید حتماً فیزیک رو خوب امتحان بدم
دم بریده ، کجائی گلم ...
بعضی وقتا برنامه های ماهواره و تلویزیون رو می بینم خیلی وقتا به این فکر می افتم که واقعاً من هم می تونم صاحب یه عشق واقعی بشم یا نه ؟! مث عشقی که بین Oskar و Tatiana اینقدر عمیق که واسه خوشحالی همدیگه هزار کار رو انجام می دن ! حتی با اینکه Oskar عاشق Tatiana هست اما اینقدر براش شادی عشقش مهمه که خودش کمک می کنه تا Gato Agilar بش ملکه ی وجود Tatiana تا دیگه اون رو فراموش کنه ! چقدر جالب بود اما اینا فیلمه ، قصه است ، داستانه ! اما اعتقاد من اینکه عشق واقعی وجود داره ، هست و منتظر ماست ، فقط باید پیداش کنیم !
احساس من چیز دیگه ای رو می گه ! اینو می گه که من عشقی رو که به دنبالشم پیدا کردم ! اما واقعاً ما حاضریم به خاطر شادی هم از خیلی چیزای خودمون بگذریم ؟ واقعاً می شه ؟ من واسه شادی دم بریده ام واقعاً حاضرم خیلی کارا انجام بدم ... . عشق نه دین می شناسه ، نه اینکه کجا هستی و کجا باشی ! دوست داشتن و عشق از یه چیزی سرچشمه می گیره مث نگاه ، مث احساس آرامش در کنار کسی بودن ! خستگی نمیاره ! باور نمی کنین ؟ عاشق شدین ؟
نمی دونم اسم این قانون چیه ! جادوی ذهن ، نیروی ماوراء یا ... اما اینو باور کردم که « به هر چیزی که فکر کنی و تصورش کنی به همون می رسی ؛ همیشه مثبت فکر کن و به همه چیز مثبت نگاه کن » ! شما چی ؟ به این نتیجه رسیدین ؟ شنیدین بعضی وقتا بزرگ ترامون وقتی حرف منفی می زنیم ، می گن بهمون « نفوس بد نزن بچه » ؛ شنیدین ؟ سرچشمه همون حرفائیه که من زدم ...
پ.ن : فردا امتحان ریاضی ، پایان ترم دارم ! واسم دعا کنین ...
سانس اول ( نمی دونم از کجا ) : والا راستش رو بخواین نمی دونم از کجا شروع کنم ، شما می دونین ؟ به منم می گین ؟ باور کنین اینقدر درگیر درس و کار هستم که خدائی وقت نمی کنم بیام و واستون بنویسم ! از یه طرف فشار های درس ، Quiz های مختلف فیزیک ، امتحانات ریاضی و Quiz جدید مبانی کامپیوتر که به خدا هیچی آدم از درس دادن این استاد نمی فهمه ! باور می کنین رفتم کتاب مبانی و بارنامه نویسی دبیرستان پسر عموم رو گرفتم بخونم تا بتونم فهومی رو که خانوم م. باید می رسوند و نرسونده رو بفهمم ؟ خدایا چی بگم از این در به دری ... . دعا می کنم جای من نباشین که هم مجبور باشین کار کنین هم درس بخونین ... ( برای آینده بهتر البته ، آدم باید زحمت بکشه و منم دارم این کارو می کنم ... )
سانس دوم ( احسان اومده بود ) : دوست خوبم ، احسان عزیزم که مث برادر کوچیکم دوسش دارم با یه سوپرایز مسخره ولی در عین حال نا باور اومده بود ، منم دهنم باز مونده بود ! دیدمش دهنم باز مونده بود ، بغلش کردم از بغلش تکون نمی خوردم ! بزارین کمی در مورد احسان بگم ، دوست خیلی خوبم ! من کلاً 3 تا دوست دارم ، توی دار دنیا که خیلی دوسشون دارم و باهاشون خیلی راحت و صمیمی هستیم و یه اکیپ 4 نفری رو تشکیل می دیم که همیشه با هم هستیم ! امروز می خوام از اولین دوستم بگم که خیلی باهاش صمیمی هستم ؛ احسان ! یه پسر خوب و با ادب ، خیلی با مرام و معرفت و دوست داشتنی که هر وقت از اینجا می ره دلم واسش تنگ می شه در حد تیم ملّی ! همیشه وقتی اینجا بود شب ها با هم بودیم ، خوش می گذروندیم و تا کله ی صبح توی شهر دور می زدیم اما شانس بد من ، بلند و رفت تبریز واسه دانشگاه ! سر می زنه اینجا اما خیلی کم ! با وجود اینکه خیلی کم اما وقتی که میاد تمام استفاده رو می کنیم از اینکه اینجاست و خوب خوش می گذرونیم ... ! در کل مث احسان سراغ ندارم به خدا ، باور نمی کنین بیاین و ببینینش ...
پ.ن : نوشته های شخصی ام تموم شد ، ارسال بعدیم در مورد اتفاقائیه که در زمینه شغلی واسم افتاده ...
امشب اعصابم خیلی خورده ، فقط اومدم در این حد بنویسم که کمی اعصابم آروم بشه
صبح مث همیشه صبح بخیر گفتم به دم بریده و براش آرزوی موفقیت کردم ! مدتی گذشت ، نزدیک 45 دقیقه بعد به گوشیم یه نگاه انداختم ، دیدم واسم SMS جدید اومده !بازش کردم دیدم دم بریده است . وای که نمی دونین وقتی SMS ش رو خوندم چقدر بهم ریختم ، بیچاره کلاس بود گفتم اومدی بیرون بگو باهات تماس بگیرم ! متاسفانه مشکل پیش اومد و نتونستم باهاش صحبت کنم ! همین چند دقیقه پیش باهاش تماس گرفتم ، باهاش صحبت کردم ! خیلی عصبانی بود و ناراحت که چرا این اتفاق واسش افتاده ! خدائی نمی دونم شاید اگر من اون لحظه اونجا بودم ، کارممی کشید به از ما بهترون و ... که می شه گفت می رفتم جائی که عرب نی انداخت ! در کل فعلاً دور دور اوناست . دلم واسه دم بریده ام می سوزه که مامان و باباش بهش گیر نمی دن اما یکی از بُته به عمل اومده بیاد و بهش بگه بالای چشمت ابرو ... اگه من بودم چشمای اون طرف رو کور می کردم ...
دیشب با بچه ها بیرون بودیم و برنامه ریختیم واسه امشب ، آخه احسان از تبریز اومده بعد از مدت ها ! خیلی خوشحال شدم دیشب دیدمش ، خیلی . امشب قرار بود بریم بیرون و کیف کنیم و حالی و حولی اما بهم خورد ، دلیلشم کاری بود که واسه ایمان پیش اومد! حالا نمی دونم چی ولی بهم خورد امشب !
در کل قشنگ ... شد به حالم در حد اساسی امروز ! اون از صبح با اتفاقی که واسه عزیزم افتاد اینم از امشب که همه برنامه ها بهم خورد !
باید فکر کنم ببینم می تونم واسه دم بریده چیکار کنم ، چطوری کمکش کنم لااقل دلش خنک بشه ! باید یه راهی پیدا کنم ...
پ.ن : ببخشید نمی تونم عکس بزارم ، هم یک فتوشاپ ندارم هم اینکه واقعاً اینقدر داغونم که اصلاً حس اینکه عکس بزارم نیست ...