خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

بعضیا ...

بعضی شب ها اینقدر توی دنیای خودم غرق می شم که یادم می ره دور و اطرفم چی می گذره و چه اتفاق های جور واجوری می افته . به قول خودمونی ، دنیا رو آب ببره منو خواب می بره ! اما چرا نمی خواین باور کنین که این دنیای من ، دنیای خودمه ! هر کسی واسه خودش دنیائی داره و رویای خودش ، مگه من از شماها جدا هستم ؟ دنیای من شده چند تیکه آرزو و درد دل با خدا ! از خدا چی می خوام مگه ؟ هر وقت که دست به دعا برداشتم واسه خودم فقط یه چیز خواستم ! خوشبختی ؛ چیز زیادیه ؟ چرا خب من باید همیشه خیر بقیه رو خواسته باشم اما کسی دیگه به فکر من نباشه ؟ اوف خسته شدم دیگه ، کم آوردم . دوس دارم بعضی وقتا واقعاً همه چیز رو فقط واسه خودم خواسته باشم و اینقدر خسیس بشم که به کسی اجازه ندم که چیزی رو که من می خوام ، ازم طلب کنه . کل خوشی هام شده با کسائی باشم که دوسشون دارم ، کل کارم شده اینکه برم داخل پایانه و نامه بنویسم و اگه مشکلی پیش اومد سریع توی چند دقیقه کوتاه رفعش کنم ، کل رویاهام شده اینکه فقط توی فکر دم بریده باشم و به زندگی با اون فکر کنم و خوشبتیمون و ... . چیز زیادیه ؟ خوشبختی چیز خیلی زیادیه ؟ خدا جونم ، قربون بزرگی و معرفت و بخشندگیت بشم ، فدای اون همه عظمت و پاکی و صداقتت بشم ، منم می خوام خوشبخت باشم ؛ کمکم کن ، باشه ؟ بهم قول می دی ؟ مرسی ، من روی قولت حساب می کنما ، باشه ؟ بوس ...

الان دیگه تقریباً شنبه است ، من فردا امتحان فیزیک آزمایشگاه دارم ، باید گزارش کاری که 2 تا آزمایش دیگه رو هنوز تموم نکردم ! باید امروز بشینم و تمومشون کنم ! امروز عصر هم کار مهمی دارم که باید بهش برسم قبل اینکه برم و کارت دانشجوئی و همینطور کارت ورود به جلسه امتحانم رو از دانشگاه بگیرم ! الانم که دارم اینا رو واستون می نویسم ، قبلش « فرار از زندان » رو نگاه می کردم و الانم دارم 24 رو نگاه می کنم ...

پ.ن : دوستان خوبم ، کرم خبیث ، پری ، خانوم گل ( خیلی وقته بی وفا شدین و سر نمی زنین ) ، سحر حانوم گل ، شهریار و ... چرا دیگه بهم سر نمی زنین ؟ زود زود بیاین دیگه ...

وووی امتحانا ...

خب دیگه امتحانا شروع شد و منم باید بشینم عین آدمیزاد بخونم . امروزم کلاس داشتم اما چون می خواستم برم نمایشگاه لوازم خانگی پیش دائیم ( چینی مقصود ) دیگه کلاس رو دو در کردم . فقط اومدم همین قد بگم و برم . البته شاید باز اومدم اما فعلاً ...

چشم خوشگله ...

این اولین باریه که هنوز موضوع مطلبی رو که می خوام واستون بنویسم انتخاب نکردم و دارم می نویسم . همین الان دارم آهنگ « بمیرم و نبینم » مهدی مقدم رو گوش می کنم . خیلی این آهنگ روی من تاثیر گذاشته . هر وقت این آهنگ رو گوش می کنم می رم توی فکر چشمای خوشگل و دوست داشتنی دم بریده ی نازم . چشمای عجیبی داشت ، با شیطونی که داشت توی چشمام اما یه چیزی منو جذب چشمای نازش کرده که دوس دارم دوباره و دوباره و بازم دوباره چشماش رو ببینم . آها ، حالا موضوع مطلبم رو پیدا کردم « چشم خوشگله » ...

چقد شعر زیبائی داره ...

کاش بدونی دوست دارم به جز تو عشقی ندارم ... کاش بدونی به یاد تو چشمام رو رو هم می زارم

کاش بدونی رویای من همیشه با تو بودنه ... کاش بدونی که قلب من فقط واسه تو می زنه

چقدر شعرش خوشگله ، منو می بره به اعماق احساسم و علاقه ای که به دم بریده دارم ...

شما چی کسی رو دوس دارین ؟ علاقتون بهش چقدره ؟ علاقه ی اون به شما چقدره ؟ حس خوبیه دوست داشت کسی نه ؟ حس قشنگیه ...

دیشب داشتم از تجریبات دوستی استفاده می کردم که تقریباً کارش شده سر کار گذاشتن دخترا و پیچوندنشون و ... . البته هر کسی نظریات و افکار و شخصیت خودش رو داره . هر کسی طرز تتفکر خاص خودش رو داره و ... . در کل داشتیم با هم صحبت می کردم و من از رابطه ای که داشتم و الان دارم باهاش صحبت کردم و مثلاً با تفکرات اون یه کمی که نه ، اصلاً نمی خورد و اینا . حاضرین تمام دیالوگائی که بین ما رد و بدل شده رو براتون بنویسم ؟ نه حالش رو ندارم ، در کل تمام حرفش این شد که من دارم اشتباه می کنم و این رابطه ای که دارم و اینطوریه به ضرر من خواهد بود و ... ، منم در جوابش گفتم من سعی کردم به کسی بدی نکنم و همیشه صداقت رو توی رابطه ای که دارم حفظ کنم . درسته یه بار از یکی رکب خوردم اما این دفعه احساسم چیز دیگه ای رو می گه ! شاید واقعاً اشتباه کنم اما به نظرتون آدم باید همیشه نا امید باشه ؟ اصلاً نظریه خوبی نیست که به همه بدبین باشی . آدم با آدم فرق می کنه ، شاید خیلی چیزا تفاوت داشته باشه . آدم بهتره خوش بین باشه . این مطالبی رو که اینجا می نویسم غیر از دوستانی که همیشه به بلاگم سر می زنن و ... دختر مورد علاقه ی من هم می خونه و در مورد این حرف هائی که می زنم اطلاع داره و همه چیز رو می دونه . می خوام امشب یه حرفی رو با همتون بزنم ، و خواهش می کنم تاینو به گوش بسپرین :

همیشه یادتون باشه ، وقتی توی یه رابطه قرار می گیرین ، چند اصل رو هیچوقت یادتون نره !

1. صداقت اولین چیزی باشه که توی رابطه حفظ کنین ؛ اگه می دونین اشتباهی هم کردین ، راست و حسینی به طرفتون بگین و باهاش صادق باشین ...

2. وفاداری به عهد و سوگند و قراری که با هم می گذارین ؛ دم بریده از من چیزائی رو خواست ، من دارم به تک تکشون توی مدت کوتاه عمل می کنم ؛ چون بهش قول دادم ، و باید عمل کنم . اونم هر قولی به من داده همین طور ، عمل کرده ...

3. سعی کنین به خواشته های همدیگه احترام بگذارین ؛ طرف شما ازتون خواسته ای رو داره ، اگه واقعاً ارزشی برای حرف و خود اون قائلین ، لطفاً به احترامش هم شده به خاطر اون عمل کنین ( اما این باعث نشه که شما عین یه موم توی دستش نرم بشین ، موضوعی رو می بینین خیلی بهتون فشار میاره و بشینین و باهم بحث کنین و صحبت ، سعی کنین حلش کنین ؛ شاید بعضی مسائل کوچیک بعداً بزرگ بشه )

4. هیچوقت نیاز خودتون رو از طرف قابلتون پنهان نکنین ؛ این اشتباه ترین کاریه که می کنین ، شاید طرف مقابلتون واقعاً در مورد نیاز شما چیزی ندونه ! پس بهش بگین تا متوجه بشه ...

5. هر مدتی یه بار احساستون رو بروز بدین ؛ بروز دادن احساس واقعی درون ( صادقانه ) خودتون رو به طرف مقابلتون ابراز کنین ! این باعث محکم شدن رابطه ی دوستی و علاقتون می شه ؛ قول می دم ...

6. یه چیزی رو همین الان اضافه می کنم ! اگر اشتباهی کردید ، عذر خواهی کنین ! به خدا عذر خواهی کردن ، زیر پا گذاشتن غرور نیست ، بلکه هنوز اینو به طرف مقابلتون ثابت می کنه که شما چقدر برای رابطتون ارزش قائلید ...

اینا مهمه ، بهشون عمل کنین مطمئناً رابطه ی احساسی خوبی داشته باشین ؛ فقط یه چیزی رو یادم رفت بهتون بگم ، اونم اینکه دلتون رو از بدیا پاک کنین احساستون رو صادقانه ابراز کنین ...

اومدم یعنی ؟

الان که دارم اینو واستون می نویسم ساعت 1:14 است که دقیقاً حساب کنم ، 16 ساعت دیگه امتحان میان ترم فیزیک الکتریسیته و مغناطیس دارم . امشب نشستم و فصل اول رو خوندم و فردا هم می رم و توی دفتر فصل های بعدی رو می خونم . هر وقت امتحان دارم خیلی عصبی می شم ! از قدیم هم اینطور بودم ، وقت امتحان عصبی و ... . یه راهی بهم نشون بدین که بتونم روی اعصابم کنترل داشته باشم سر جلسه امتحان و چیزائی که خوندم یادم بیاد . من دقیقاً وقتی که عصبی هستم و تمرکز ندارم همه چیز رو فراموش می کنم . فردا حتماً باید قبل از اینکه برم سر جلسه امتحان حتماً باید با دم بریده صحبت کنم ! تنها چیزیه که بعد از اسم ایزد بزرگ و توانا ، باعث آرامش روحی و ذهنی من می شه ...

واسه اون نوشت : یه مدتیه که همیشه دارم دلتنگت می شم و نگران . چرا اینقدر از نظر من پنهانی ؟ یعنی اینقدر زیبائی که از گزند و چشم نا پاک خودت رو دور نگه می داری ؟

پ.ن اول : دارم الان طلسم زیبا می بینم . چقد با حال ...

پ.ن دوم : راستی ، کریسمس به دوستان عزیز مسیحیمون خجسته ...

پ.ن سوم : من رو به خاطر تأخیر های این مدتم ببخشید ، قول می دم وقتی امتحانام تموم شد بازم بیام و کلاً واستون از اول تا آخر داستان هام رو بنویسم ... ( شغلی و شخصی )

یعنی چی الان ؟

پرده اول ( صحبتی با ایزد بزرگ ) : پروردگار قربون اون بزرگیت برم که هر روز و هر روز و هر روز بهم محبت می کنی که نفس بکشم و ازم پشتیبانی می کنی ، همیشه تو رو کنارم حس می کنم و مطمئنم منو از هر بلائی دور نگه می داری ...

پرده دوم ( این چند روز ) : باور نمی کنین چقدر روز های بدی رو دارم می گزرونم ؛ از یه طرف مشکلائی که محل کارم دارم ، از طرف دیگ دانشگاه و درساش که داره سنگین می شه ( هنوز اولشه ) و ... و ... و .... . خیلی دوس دارم هر روز یا لااقل هر چند روز یه بار واستون بنویسم اما باور کنین وقت نمی کنم . راستی بهتون گفتم امتحان ریاضی رو خوب دادم ؟ خودمم توی کفش موندم . اما خب باز از یه طرف گند زدم به فیزیک ( البته قبول شدم ) ...

پرده سوم ( کار گرافیکی جدید ؟ ) : یه مدتی شده دارم فکر می کنم تا بتونم یه سایت طراحی کنم واسه دختر عموم ! 1 هفته گیرش بودم بعد دیشب فهمیدم خانوم واسه شرکتشون می خواسته نه خودش ! هیچی نشستم امروز از صبح که بیدار شدم پی طراحی سایتش . تموم شد ، اومد دید ، چند تا طرح داد ( عکس ) واسه اجرا و اینکه قرار شدم من امشب تکمیلش کنم تا بیاد و ببره ( اما نیومده هنوز ) . الان داشتم بخش گرافیک سایت خودم رو نگاه می کردم ، خیلی جالب بود اما حیف که هنوز وقت نکردم سایت خودم رو تکمیل و طراحی کنم . از خلاقیت افتادم ...

پرده چهارم ( امتحان فیزیک الکتریسیته و مغناطیس ) : وای 5 شنبه همین هفته امتحان فیزیک دارم . از امتحان فیزیک می ترسم خیلی ! چرا اینطوریه ، نمی تونم تمرکز کنم و خوب متوجه بشم مسائل فیزیک رو ؛ اه ...

پرده پنجم ( خونه بابا حاجی ) : ایزد بزرگ بابا حاجیمو رحمت کنه و نور به قبرشون بباره ( فاتحه بخونین ) ؛ امشب رفتیم خونه بابا حاجی ؛ برادرا باهم نشسته بودم و وسایلشون رو باز کرده بودن . دو تا وصیتنامه ازشون بود که یکی مال ( تاریخشو نمی دونم ) و یکیشم مال سال 1375 بود فک کنم که داشتن می خوندن باهمدیگه ؛ بابام و عوی وکیلم . وسایلشون و همه خرت و پرتاشون رو ریختن بهم و کاغذا و سند ها رو دست موی بزرگم گذاشتن و بقیه رو ریختن توی آشغالی . در کل داشتن مثلاً سند ها رو برای تقسیم ارث و میراث پیدا می کردن . دم برادرا گرم ، قراره تنها عمه ام مث برادرا ( پسر بخش می گن اینجاها ) ارث ببره و چون دختره سهمش کم نباشه . خدا تمامی برادرا رو عمرشون بده ...

پ.ن اول : ببخشید اگه مدتیه کم می نویسم ، اما باور کنین مقصر نیستم ...

پ.ن دوم : ما عقیده داریم بعد از مرگ پدر و مادر ، سریع بعد از گذشت مدت کوتاهی ارث بین بازمانده ها تقسیم بشه تا روح اون عزیزان در عذاب نباشه ...