خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

چند تا اتفاق ...

یعنی باور کنین چند روزه اتفاقائی برام می افته که اصلاً انتظار اینا رو ندارم !
اولین اتفاق اینکه عصر خوابیده بودم و نمی دونم حالا عینک روی چشمام بود یا نه ولی از خواب بیدار شدم و آماده شدم واسه رفتن به کلاس ، از خونه که زدم بیرون احساس کردم چشمام تار می بینه ! یادم افتاد عینک ندارم ، رفتم عینکم رو بردارم دیدم قابش هست ، شیشه هاش نیست ! قلپی دو تا شیشش افتاده بود بیرون و قابش کج شده بود ...
دومین اتفاقی که افتاد این بود که ، من و بابام امروز باز به خاطر داداشم با هم بحث کردیم ! اصلاً دوست ندارم هیچوقت کسی رو چماق کنن و بزنن توی سرم اما متاسفانه هر بحثی که پیش میاد برادرم چوب می شه توی سرم ... من از این رفتار متنفرم و امروز دیگه دادم در اومد و ...
سومین اتفاق که واسه من افتاده اینه که من ... دیشب به خاطر بخش پشتیبانی مخابرات و قطع بودن اینترنت مجبور به عوض کردن ویندوز شدم اما امروز فهمیدم که تشخیص عزیزان اشتباه بود و من الکی ویندوز رو نصب کردم و گند زدم بهش ! اعصابم بهم ریخت خدائی ...
آهان موضوع اصلی که خواستم بهتون بگم این بود که امروز داشتم پرینت می گرفتم توی محل کارم و چشمم اتفاقی افتاد به درگاه پرینتر که برگه ها رو گذاشته بودم توش ! یهو دیدم یه موش کوچولو اومد درشو زود رفت تو ! به همه گفتم آقا من موش دیدم می گن نه اشتباه می کنین ! هیچی ، پرینتر رو برداشتم و رفتم دم در دفتر و بازش کردم اما هیچی نیومد از توش بیرون ! پرینتر رو برداشتم و دوباره نصبش کردم و داشتم پرینت می گرفتم که متوجه شدم گوشه ی پرینتر گوشاش مشخصه ! به همه نشونش دادم و بهشون گفتم من دیدم که گفتم . هیچی وقتی دیدم اومده اون لبه ، پرینتر رو برداشتم و رفتم دم در گرفتمش ، بر عکسش کردم و تکونش دادم و دیدم موشه از توی پرینتر افتاد روی پله ها و تا آخرش رفت !
اینم داستان ما ...
یه حرف های دیگه هم روی دلم بد جوری مونده اما ... احساس می کنم باید توی دلم بمونه ! دلم ... شب بخیر ...

یه پست کوتاه ...

راستش رو بخواین یاد اون قدیما افتادم که تقریباً دیگه خیلی دیر دیر می شد ، 2 روزی یه بار سر به خودنویس می زدم و می نوشتم . اما باور کنین اینقدر اوضاع کاری و زندگی و درسیم و پرستوئی ( خنده ) سرم رو شلوغ کرده که واقعاً وقت ندارم که بیام یه دستی به سر و روی این وب بکشم !
راستش یه واقعیتی که وجود داره ، آدم بعضی وقت ها آرزوهائی داره که باید برای رسیدن به اون آرزوها همون قدر تلاش کنه که بعدش پشیمون نشه ! منم وضعیتم اینطوری ، آرزوئی دارم که برای رسیدن به اون باید به اندازه اون آرزو تلاش کنم و این باعث می شه که من کمی وضعیتم مث قدیم نباشه و فرق کنه !
قبلاً پرستو نبود ، آینده ای مد نظر نبود ، هدفی نبود ، صحبتی نبود ، آرزو ، رویائی و چیزی نبود ! اما الان همه ی این چیزا هست و بخصوص نه تنها خودت بلکه یه نفر دیگه هم چشم به تو دوخته که بخواد به تو تکیه کنه یا نه ! پس این مسئولیت رو کمی که نه خیلی سنگین تر می کنه ! تو خودت تنها باشی ، با کمترین درآمد هم می تونی بسازی اما وقتی می دونی کسی دیگه چشم امیدش به توئه این یه حس مسئولیت پذیری رو روی دوشت می زاره که باید اون رو به خوبی درک کنی و به این وظیفه ات عمل کنی ...
راستی بعضی وقت ها آدم ها می تونن به درد هم بخورن حتی توی بدترین شرایط ولی دست از این کار می کشن اما بر عکس کسائی که ازشون انتظار خوبی نمی ره این محبت رو در حقت می کنن ! خیلی پیچیده نیست ، به خودتون روجع کنین درکش می کنین ...
پرستو نوشت : چی می تونم بگم ؟!
پ.ن : خب من الان سر کارم و از همینجا ( I Love You Friend's ) ...

پیش خودمی ...

فقط تو رو می خوام ... همه ی لحظه هام
با تو رویائیه
اگه توی روزام ... تو نباشی تنهام
حسم بی تابیه
دستت تو دستامه ... همه ی دنیامه
گرمی این دستام
من که از خدامه ... دلت باهامه
می خوام بمیرم برات
پیش خودمی خیالم راحته ... ازم دور نشو دلم بی طاقته
با دل و جونم عاشقت می مونم ... تا همیشه جونت بسته به جونم
نگام بی اراده ... به نگات افتاده
غرق تماشاته
با این عشق ساده ... روزامون چه شاده
دنیام تو چشماته
گرمی نفس هات ... لبخند رو لب هات
دنیامو می سازه
برق توی چشمات ... دلم تو دستاته
می خوامت بی اندازه
پیش خودمی خیالم راحته ... ازم دور نشو دلم بی طاقته
با دل و جونم عاشقت می مونم ... تا همیشه جونت بسته به جونم

پرستو نوشت : هیشکی رو مث تو توی دنیا دوست ندارم ...

خاطرات ...

پرده اول ( من برگشتم ) : وای بعد از مدت ها اومدم پیشتون . توی این مدت خیلی از دوستام اومدن و به وب من سر زدن ، نظر دادن یا ندادن ولی رد پاشون توی وب من بود . این مدت سعی کردم به خاطر پست قبلی که براتون ارسال کردم و خواهش کردم در مورد من نظر بدین دیر تر بیام و صبر کنم تا دوستام ، همونقدر که از من شناخت پیدا کردن رو بیان کنن . دوستای خوبم ، باور کنین رفتار من در نت و دنیای واقعی همینی هست که می بینین . شوخی می کنم ، ناراحت می شم و تمام اون چیزائی که از من دیدین و با من بر خورد داشتین . راستش ، احساس می کنم اینجا ( خودنویس ) رو خیلی دوست دارم و کسائی که به خودنویس سر می زنن برای من محترم هستن ...
پرده دوم ( کمی راجع به قبل ) : راستش این مدتی که در خدمت شما نبودم کار های زیادی رو انجام دادم . از کمی شلوغ بازی در دانشگاه و شوخی هاش گرفته تا سر کار رفتن و کمی درگیری های عاطفی و این چیز ها و پرستوی عزیزم . نترسین ، حرف های زیادی برای گفتن که باید امروز بزنم و تصمیم گرفتم همش رو بگم . باید خدمتتون عرض کنم که این مدتی که گذشت برای من هم ناراحتی های زیادی داشت و هم این اواخرش خوشحالی هائی که واقعاً ازش لذت می برم . روز ها و شب هائی که احساس می کردم تنهام ولی همیشه یکی باهام بود و مراقبم بود . خیلی چیزهائی که حس می کردم نیست ولی وجود داشت و من ازش بی خبر بودم . خیلی حرف ها و خیلی کار ها که می شد قبلاً انجام داد و من انجامشون نمی دادم . خیلی احساس های خوب و دوست داشتنی که می شد باشه ولی با مسخره بازی ها کور می شد و نمی شد دید . بگذریم که من با اینکه بعضی افکار توی ذهنمه ولی دلم ...
پرده سوم ( دانشگاه ما ) : راستش نمی دونم دانشگاه ما چرا اینطوری شد ولی از یه جهاتی خوشحالم به خاطرش ! یکیش به این خاطر که جاش و ساختمانش عوض شد و الان به محل سکونت من نزدیک تر ( فوقش نیم ساعت راه ) و بعدش 5 دقیقه به خونه ی عموم نزدیک تر ( به دلایلی فوری و فوتی ) . از یه طرف کلاس ها کمی ساعتش تغییر کرد به خاطر تغییر مکان و این چیز ها و ... . این ترم خدائی واسه درس خوندن سخت شده اما من خیلی خوشحالم چون روز به روز به اون چیزی که در مورد خودم توی ذهنمه نزدیکتر می شم و برای من خیلی خوشاینده که تلاش بیشتری بکنم تا بتونم اون چیزی رو که می خوام ببینم و داشته باشم ...
پرده چهارم ( درس امنیت شبکه ) : یه استادی داریم به اسم ر.خ که روز اولی که اومده بود سر کلاس ، با شروع خوب ولی پایانی پر از خنده و سر کار گذاشتن تموم شد . روز اول که اومد بحث های زیادی کرد که من چون توی این برهه و موقعیت بودم می تونستم پاسخش رو بدم . از روز اول در مورد فیس بوک شروع شد و بحث کردیم تا کلاً سایت های اجتماعی خارجی و ایرانی . در مورد شبکه و ... ( وای نمی دونین ) . از این استاد خیلی خوشم میاد به این خاطر که جنبه داره و متوجه می شه و خودشو رو خشک نمی گیره ! یه حالتی داره که اسامی دانشجوهاش رو فراموش می کنه اما اسم من از ذهنش اصلاً پاک نمی شه ! به خاطر همون روز شروع کلاسش در این ترم دیگه من توی ذهنش موندگار شدم . یه نمونش مثلاً بهمون گفته بود که اگه تا آخر ترم جاتون همونجائی باشه که نشستین من اسمتون رو فراموش نمی کنم . منم که پایه شوخی ، تا یکی از بچه ها سر جاش نمی رفت ، بهش می گفتم جدی : ببین برو سر جات بشین والا استاد اسمت رو فراموش میکنه غیبت می خوری . کل کلاس می رفت روی هوا . بعضی وقت ها هم که کلاس شروع می شه و من بحثم رو با استاد شروع می کنم ، یهو می بینی از بچه ها کلاس SMS میاد جون مادرت بس کن ! آخرین شوخی که سر کلاس کردم این بود که رفتم روی تخته سفید یه جدول کشیدم خوب ها و بد ها . بعد توی بد ها اسم خودم رو نوشتم ؛ رفتم دم در ببینم کسی که نمیاد تا بقیه رو هم شروع کنم یهو دیدم استاد از پله ها اومد پائین . هیچی دیگه سریع تخته پاک کن و ماژیک رو گذاشتم سر جاش و رفتم نشستم . استاد اومد با این شکل : سلام سلام سلا ... من اصلاً این رو قبول ندارم ، آقای آئین یکی از تاپ های کلاس ما هستن و احترامشون واجب . همگی یه جوری نگام کردن انگار از من طلب دارن . هیچی دیگه این شوخی رفت تا بحثمون کشید به امنیت شبکه و داشت درس توضیح می داد . رفت و رفت تا رسید به مشکلاتی که ممکنه پیش بیاد و مثالش رو زد قطع شدن اینترنت به خاطر پیامد و رخداد طبیعی ؛ نه گذاشت نه برداشت گفت ، مثلاً اگه اینترنت قطع بشه آقای آئین رو باید توی بیمارستان ملاقات کنیم . چون اگه قطع بشه نه فیس بوک و نه یاهو و نه هیچی . حالا من رو می گی از سرخی کبود شده بودم جلو چشمام رو گرفته بودم و داشتم به استاد و خودم می خندیدم . کلاً کلاسمون شده تیکه انداختن من به استاد و تلافی کردن استاد در مواقعی که می خوره به هدف . در کل کلاس خیلی خوبی داریم . باور می کنین روز اول 2 خط درس داده بود ؟
پرده پنجم ( خونه ی روستا ) : خونه ای که بابا داشتن توی روستا و توی باغمون درست می کردن مث اینکه تموم شده . البته من خیلی وقته نرفتم روستا و دلیلش هم بودن یه وقت که هم من باشم و هم پرستوئه ! آخه همیشه دو روز آخر هفته رو می رن و پرستو هم این دو روز بیکار تر از همیشه توی خونه است و درگیری کاری چیزی نداره . خلاصه این خونه آماده شده و می شه گفت یه مکان خوب برای تفریح و دور بودن از شهر ( به امید خدا بعد از ازدواج با پرستو ) ...
پرده ششم ( غذا پختن من ) : من نمی دونم آخه من رو چه به غذا پختن ؛ این آجی پریان هم گیر داده به من غذا درست کردن یاد بده و من بشم آشپز ( چه کارا ) . اما در کل یاد گرفتم دو تا غذای فوری درست کنم . اما همیشه نمی دونم چرا دفعه اول همه مواد اضافی میاد . روغن ، سیب زمینی ، حتی تخم مرغ . یک ماه پیش بهم یاد داده بود که برای خودم تخم مرغ با سیب زمینی درست کنم . چند شب پیش هم بهم گفت که یادم می ده سوسیس بندری درست کنم . اما خب دیشب که بهش SMS دادم خیلی دیر جواب داد و مجبور شدم از روی یه دستور آشپزی سوسیس بندری رو پیدا کنم و درستش کنم . هیچی دیشب با تموم مکافات سوسیس بندری ( رب بندی ) درست کردم و آوردم تا با داداشم بخوریم . من می گم همیشه مواد اضافه میاریم نگین نه اما من باور کنین این سری رب خیلی اضافه آوردم . خب دفعه اولم بود چرا می خندین بهم ؟! مگه مث شما واردم ؟ اما خدائی با اینکه شکل و قیافه نداشت ولی دست پختم خیلی خوب بود ... ( به قول آجی پریان ، ترشی نخورم یه چیزی می شم )
پرده هفتم ( شرکت خودم ) : چند روز پیش به دلیل سفر بعضی از مسئولین به اینجا منم فرصت رو قنیمت شمردم و رفتم برای وام اقدام کردم . توی این وقت من تونستم با معاون وزیر فناوری اطلاعات و ارتباطات صحبت کنم و برای اقدام واسه تأسیس شرکتم صحبت کنم و بتونم معرفی نامه بگیرم تا کارم روز زودتر شروع کنم . منتظر خبرشون هستم تا بتونم برم سراغ مجوز ها و ... . خوبه تا چند وقت دیگه می تونم مستقل کار کنم . حتی یه کارفرمای خوب بشما ...
پرده هشتم ( در خصوص پست قبلیم ) : راستش رو بخوای ، نظرات شما دوستای خوبم رو خوندم و از اینکه در مورد من اینطوری فکر می کنین خیلی خوشحالم . از اینکه اینطوری نظر لطف به من دارین اما من یه چیز کلی رو با خودم دارم و همیشه بر اساس همون زندگی و رفتار می کنم . من سعی کردم کاری رو انجام بدم که از نظر دیگران و بعد از تائید خودم ، از نظر خودم ایراد نداشته باشه . من آدم خوبی نیستم ؛ اما وقتی اطرافم می بینم که چقدر آدم ها دارن بد برخورد می کنن و از یه طرف یکی دیگه آزار می بینه یاد گرفتم تا من برعکس اون فرد رفتار کنم تا کسی ازم ناراحت نشه ! یاد گرفتم وقتی با کسی صحبت می کنم ، توی حرف هام راستکو باشم ! چه نیازی به دروغ ؟! یا حرف نزن ، اگر می زنی دروغ نگو . به خاطر اینکه کسی رو دوست داشتم ، بهش دروغ نگفتم و حتی برعکس اگر چیزی هم توی زندگیم بوده به اون راست گفتم تا بعداً اگر دروغ گفتم ، رو نشه و آبروی من پیشش نره ! تا فکر نکنه که تمام این مدت دروغ بهش گفتم و ازش سوء استفاده کردم . از این بدم میاد که با اینکه می تونم خیلی از افراد رو سر کار بزارم ، این کار رو انجام بدم و در آخر مجل سگ بهشون ندم . از این بدم میاد به خاطر سوئ استفاده با کسی باشم و ... . اصلاً بیخیال ؛ چرا من از خودم دارم حرف می زنم ! از قدیم گفتن : « مُشک آنست که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید » . هر کسی که واقعاً دوست داره من رو بشناسه ، بیاد و بشناسه ! من دوست ندارم کسی در مورد قضاوت اشتباهی بکنه ...
پرده نهم ( یه کمی با خدا ) : خدای عزیزم ؛ این رو فقط برای تو می نویسم که بدونی چقدر دوستت دارم و ازت سپاسگزارم که این همه نعمت به خصوص پرستو رو بهم دادی . از اینکه اینقدر به من محبت داری و هوای این بنده خطا کارت رو داری که با همه ی بی توجهی هاش به تو باز هم نگرانشی و نمی زاری آزار ببینه یا ناراحت بشه . فقط یه خواسته ازت دارم و اونم اینه که آرزوی من رو برآورده کنی و بهم اجازه بدی و کمکم کنی تا شاد باشم . اگر واقعاً خوبی و خوشی در این هست برای همه ی ما ، این محبت رو در حقم بکنی . من نمی خوام آدم خودخواهی باشم و نمی خوام کسی باشم که چیزی رو مالک می شه ، فقط به زور یا خودخواهی . می خوام کسی باشم که به خاطر خودم کسی بهم نزدیک می شه نه چیز دیگه ... فدات بشم ... بوس ...
پرده دهم ( و در پایان ) : روز ها و شب و لحظه ها و ثانیه ها می گذرند . دوستای من قدر عمرتون رو بدونین که ممکنه دیگه فردائی وجود داشته باشه . اگر کسی رو دوست دارید بهش بگین و اگر با بودن کسی شاد هستین به فکر سود و موقعیت و خوبی نباشین و از بودن با اون لذت ببرین . مطمئن باشین که دل ، خیلی وقت ها به آدم ها دروغ نمی گه و شما رو دوستون داره ...
پرستو نوشت : ...
پ.ن اول : دوستای خوبم ؛ به خاطر همه خوبی هاتون و اینکه تنهام نمی گذارین سپاس ...
پ.ن دوم : دعام می کنین ؟! به در گاه حق نه هیچ کسی دیگه ! فقط خدا ...

مبینا ...

پرده اول ( مبینا ) : امشب من وقتی دانشگاه بودم و کلاس داشتم مث اینکه مبینا رفته سر وقت قوری چای و اون رو ریخته روی دستاش ! کل دستاش قرمز شده و کمی تاول زده ! خیلی گریه کرد وقتی برگشتم و دیدمش تا خوابید ! اصلاً نمی تونست آروم بگیره ...
پرده دوم ( خودم ) : اوضاعی که دارم زیاد رو به راه نیست ! امروز یه دعوای بدی کردم ، زدم از محل کارم بیرون ! پرستو و بابا گفتن برگرد اما نمی دونم چه تصمیمی بگیرم ! اما بر می گردم بیخیال ، اما شرکتم رو که می خوام بزنم هنوز سر جاشه ...