خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

آغاز بُعد جدید ...

پرده نخست ( آغاز ؟ ) : با تمام اندیشه ها ، دلتنگی ها ، اندوه ها ... ولی دارم اغازی دوباره رو امتحان می کنم . روزگار دشواری رو دارم پشت سر می ذارم و باهاش می جنگم . این گزینه ها که از من دور نمی شه ولی می تونم از بیرون خودم رو خوب نشون بدم . اینم بد نیست . اندیشه شما چیه ؟!

پرده دوم ( خوب یا بد ؟! ) : قراره خودنویس رو یه چیز دیگه بذارم ! هم نشونی ، هم اسم و همه چیزشو ! ولی می خواد چی بشه و به کجا بره و این چیزا ، واقعاً نمی دونم ! نرخ این روزای دامنه ها هم که سر به فلک می زنه ! اما خوبه سالیانست . خودنویس که تغییر کنه کسی پیدام نمی کنه . سر جاش هست ولی نه اینگونه که بتونین بشناسینش . شاید اومدم پیشتون ... از کجا پیدا ؟!

پرده سوم ( مبینا ) : نمی دونین چه شیطونی شده ، فداش بشم ! یه دونه دندون اون جلوی جلوی دهنش درآورده با همون نمی دونین چیکارا می کنه ! یه مدت 2 هفته ای بیمار شده بود . خیلی دشوار تونست دوباره خودشو سر پا بگیره و بشه همون وروجکی که بوده . این روز ها هم دل خوش کردم به مبینا ، با اینکه واسه من همش خاطره است وقتی نگاهش می کنم . آزارش که می دما ، ولی خب خیلی مراقبشم ! من رو که می بینه ، سریع می گه « نِی نِی » یعنی آهنگ بذار برقصم ! وروجک از همین الان دیگه تو فاز رقص و آوازه ... خدا چند سال دیگه رو ...

پرده چهارم ( دانش آموز دارم ) : اندکی هست که یه شاگرد دارم ( خنده از نوع دندون بین ) ! بچه ی خوبیه فقط خیلی بازیگوشه ! هر چی می گما ، می ره کار خودشو می کنه ! هنوز تازه با افزونه های بیشتر از گونه ی خودش . در کل بچه ی دوست داشتنی و با حالیه . مث خودمه ...

پرده پنجم ( این چند ماه ) : واسم بد نگذشت اما خوب هم نگذشت ! درست همانند روز های گذشته ، بدون هیچ اتفاق خاصی روز ها رو سپری کردم . شرکتم که کمی مشکل پیدا کرده . دیروز رفتم و کارت های ویزیت رو دادم برای چاپ . روز گذشته اش هم سر برگ های آرم دار شرکت رو دادم برای چاپ ولی با اون همه مشکل در رنگ بندی ! امروز هم باید برم چاپخونه ، بالای سر پسر دائیم که مسئول چاپ سربرگ های منه بایستم و ببینم اولین طرح با رنگی که من دادم ، چی از آب در میاد تا تائید کنم یا رنگ دیگه ای رو جایگزینش کنم . امیدوارم نیاز به رنگ دیگه ای نباشه ! این رنگ بهم حس مرگ درونم رو می ده ...

پرده ششم ( روز ها ) : توی این دفتر هم خبری جز گرما ، خستگی تا دم دمای گرمای شدید خورشید و ... چیزی واسه من نداره . ولی خب همین که کمک خرج منه و درآمد واسم داره خوبه . ولی می ترسم از روزی که بخوام دیگه خودمو بزنم به کوچه علی چپ و همه چیز رو ول کنم و این ها رو هم بیچاره و بدبخت ! می شه ها ولی باید با اندیشه درست این کار رو بکنم ! سر بزنگاه ...
پرده هفتم ( تنبلی ) : قبل از سال رفتم یه کاری رو انجام بدم توی یه اداره ای ؛ توی یکی از شهرستان های استانمون ! 3 بار رفتم اونجا اینا نفهمیدن چی شد ، چی کرد ، چه رویدادی اتفاق افتاد ! هنوز مسئول پشتیبانی اداره نمی دونست کار من چی بوده و باید چیکار می کردم ! رئیسشون هم که از همه ی کارمندا خنگ تر و ... . اما خب اولین کار اداری ولی نیمه کاری من بود ! بد نبود و می شه گفت آزمایش خوبی بود . تنبلی هم که نوشتم واسه این بود که این اتفاق ها اینگونه افتاد : بار اول 4 روز ، بار دوم 1 روز و بار سوم 1 روز ! البته در میان 5 ماه رُخ داد ...
پرده هشتم ( پایان خودکامگی ) : می دونین پایان هر کسی که خودکامه ، خودخواه ، دنبال هر چیزی جز راستی و درستیه چه بلائی میاد ؟! هیچ چیز جز تنهائی و بی کسی . اون وقت دیدنیه . خدا کنه من از این دسته افراد نباشم که دیدگاهام پیامدی جز اندوه و نگرانی و خشم دیگران رو به همراه داشته باشه ! واسه همینه با اینکه شاید ریشه و بنیاد من بد باشه ولی تا تونستم خوبی کردم که نکنه من تنها بمونم بدون هیچ دوست و ... دیگری ... ( پایان کار ترسا ) ... چند روز پیش داشتم با شاگردم سر همین گفتگو می کردیم ...
پرده نهم ( راستیتش ) : خسته شدم ... دوست ندارم اندیشه ام به کار گرفته بشه ولی اینگونه دارم زندگی می کنم . به قول « آتا » این روز های اجباری ...
پرده پایانی ( ... ) : بدرود ...
پ.ن : اگه یه روزی دیدن دیگه خودنویس نیست شگفت زده نشین ! ولی من همینی که هستم می مونم برای همیشه ... آئین ...

چقدر سخت می گذره ...

درود بر همگی دوستای عزیزم ...
این یه پست معمولی نیست و 300 پست من در خودنویس می شه ! و این پست رو اختصاص دادم به ...
نمی دونم چی  باید بخونم ... اشکام پائین میاد رو گونم
شاید سرنوشت ما همین بود ... بی تو من تنها بمونم
یه نگاه گرم و عاشقانه ... من و تو تو اون هوای برفی
گذر ثانیه های آخر ... یه سکوت نه صحبتی نه حرفی
دلم گرفته
بازم یاد روزای گذشته دارم می افتم
دوست دارم هائی که من به تو می گفتم
دلم گرفته
دیگه نمی تونم من اینجا آروم بشینم
توئی برام عزیز ترینم
صدای عقره های ساعت ... می گه فرصتی باقی نمونده
شاید بار آخره تو رو می بینم ... کسی سرنوشتشو نخونده
وقتی که گفتی خدانگهدار ... تو رو با یه لبخند جا گذاشتم
اما تو نبودی تا ببینی ... غیر گریه چیزی نداشتم
دلم گرفته
بازم یاد روزای گذشته دارم می افتم
دوست دارم هائی که من به تو می گفتم
دلم گرفته
دیگه نمی تونم من اینجا آروم بشینم
توئی برام عزیز ترینم
دلم گرفته ... دلم گرفته ...
پ.ن نخست : وای که قدر سخت شده اوضاع ... کاش کاش کاش ... طور دیگه ای بود ...
پ.ن دوم : خستگی های من چقدر زیاد شده ... یه آرامش می خوام ... اما کی ؟ چی ؟! کوش ؟ کجاست ؟ و باز هم ... کاش کاش کاش ... طور دیگه ای بود ...
لحظه ها پر شده از دوست داشتن تو ... واسه من قشنگه عشق و خواستن تو
می شه با تو همنفس ستاره باشم ... با تو همسفر تا مرز قصه ها شم
بی تو این گلایه ها چه بی شماره ... شب و روز برای من فرقی نداره
زندگی رو با تو عشق  تو می خوام ... تو نباشی بی تو من همیشه تنهام
تمام قصه هامو از تو دارم ... بهترین خاطره هامو از تو دارم
تو این شبای خالی از ستاره ... آخرین ترانه هامو از تو دارم
سایه شو رو سر این همیشه عاشق ... بی توو خالیه تمام این دقایق
من به جز خاطره هام چیزی ندارم ... بی تو هر لحظه همیشه بی قرارم
بی تو این گلایه ها چه بی شماره ... شب و روز برای من فرقی نداره
زندگی رو با تو عشق  تو می خوام ... تو نباشی بی تو من همیشه تنهام
تمام قصه هامو از تو دارم ... بهترین خاطره هامو از تو دارم
تو این شبای خالی از ستاره ... آخرین ترانه هامو از تو دارم
پ.ن سوم : زندگی من در چه مرحله ایه ؟! ... کاش کاش کاش ... طور دیگه ای بود ...
ساعت 9 یه خیابون من تنها ... یه عالم فکر نم بارون چند تا رویا
آدما تصویر کوتاه تو خیابون ... یخ زده خاطره ها تو نگاشون
تو پیاده رو انگار تو رو می بینم ... چقدر شکل توئه بزار ببینم
رد شدی یا که هنوز همونجا هستی ... منو میبینی یا باز چشماتو بستی
زیر پامون ، خش خش برگای زرد ... مثل دوستیمون هوا خیلی سرد
« اما چه خوب بود »
یک کافی شاپ ، قهوه و تلخی حرفات ... چشماتو بغض منو سردی دستات
« اما چه خوب بود »
« اما چه خوب بود »
دلم یه جوری شد همون نگاه بود ... خاطرات ما دو تا همین جاها بود
انگاری چند سال پیش ، همین روزا بود ... فک کنم اون آخرین خاطره ها بود
خیلی دیره وقت فکر کردن ندارم ... نمیدونم چراباز یادم میارم
دوست دارم فکر نکنم اما نمیشه ... اون نگات دیگه ازم جدا نمیشه
زیر پامون ، خش خش برگای زرد ... مثل دوستیمون هوا خیلی سرد
« اما چه خوب بود »
یک کافی شاپ ، قهوه و تلخی حرفات ... چشماتو بغض منو سردی دستات
« اما چه خوب بود »
پ.ن پایان : هیچوقت جای من نباشین ...

رد پای نود و یکی ...

چی باید بگم ؟ از کی بگم یا از چی بگم ؟ بذارین نخست از هر چیزی باید بهتون سال جدید رو خجسته باد بگم و بعد هم اینکه باید به شما بگم که 13 بدر خوش گذشت ؟! خوب تونستین خوش بگذرونین توی محیط سالم ؟ امیدوارم به همه ی شما دوستای خوبم خوش گذشته باشه !

این سال نو زهر مار ترین سال نوئی بود که داشتم ؛ با اینکه اتفاق های خوبی هم واسم افتاد و تونستم خیلی از افراد رو از درون بشناسم ! این خیلی مهم و سرنوشت سازه که بدونی چه کسی دوستته و چه کسی دشمنت !

آره من تونستم بین خیلی از آدما دوست و دشمنم رو بشناسم ! اما این شناخت با یک هفته روان داغون و بدون آرامش همراه بود ! اینگونه که نمی تونستم حتی توی ذهن خودم بگنجونم که من چه کاری رو باید یا نباید انجام می دادم که اینطوری نشه !

وقتی بری از ته دلت ، به کسی که داره ازدواج می کنه تبریک بگی و بعد از مدت ها بفهمی که این حرفت به تمسخر گرفته شده و دارن عین میمون ها ادا و مسخره بازی در میارن و تو رو به تمسخر گرفتن ! به دیدگاه شما ، من باید چه اندیشه و چه رفتاری رو انجام بدم ؟!

یا اینکه وقتی می دونی یه کسی کار اشتباهی رو انجام داده و دیدگاه تو رو می خوان ! وقتی دیدگاهت رو ارائه می دی بعد تو رو به تمسخر می گیرن به خاطر حرفت ! کسائی که حتی باورش رو هم نمی کنی اینطوری پشت سرت رفتار کنن !

دوست ندارم پشت سرم صحبت کنن و اگر حرفی باشه بیان و جلوی خودم بگم ! مگر اینکه بدونن حرفشون اهمیت و ارزشی نداره و تهی از هر ارزشی در مقابله دیگران و فقط برای خنده است ! اما من اینقدر خنده دارم و حرف هام و کار هام طنز گونه است ؟! واقعاً نمی دونستم وقتی کاری رو از ته دل انجام می دم اینقدر شوخ و شاده که باعث می شه دیگران شاد باشن و مث برنامه خنده بازار به تمسخر گرفته بشه رفتارم !

من آدم عالی نیستم ! اما تونستم اونی که هستم و می تونم باشم رو به همه نشون بدم ! من آدم خیلی خیلی خوبی نیستم ! اما اینقدر شعور و درک دارم که باید تا می تونم خوب رفتار کنم ! من راستگوترین فرد این دنیا نیستم ! اما می دونم با دروغ گفتن جای اینکه چیزی رو درست کنم ، همه چیز رو ویران می کنم ! آدم قابل اطمینانی نیستم ! اما از اعتماد کسی سوء استفاده نمی کنم ! این رو انگشت شمار به خوبی خوب می دونن !

چه دنیای عجیبی برای همه شده به خدا ! من نمی دونم باید چطور رفتار کنم و چه کنم ! چرا اینطوری شده ؟ چرا همه چیز واقعاً اونی نیست که من می خوام و انتظار دارم اتفاق بی افته ؟! دقیقاً همه چیز برعکس اونی می شه که من می خوام اتفاق بی افته ! نمی دونم یا خدا باهام لج کرده یا من اینقدر احمق به نظر میام که هر کسی که دوست داره میاد و از حماقت و شعور نداشته ام استفاده می کنه ! به به ، تبریک می گم که می تونین یه آدم رو اینقدر احمق ببینید ! اما اشتباه شما همینجاست ! شما زرنگ نیستین ! اینو مطمئن باشین !

قرار بود یک ماه بیشتر ادامه نداشته باشه اما چرا هنوزم همونطوریه ؟! یه چیزی هست که هنوزم ازش سر در نیاوردم ! یه چیزی داره می شه فقط امیدوارم که باز هم قرار نباشه این وسط باز من بازیچه دست این زمان و گیتی بشم ! دوست ندارم اینقدر من رو به بازی بگیرن !

چقدر دلم برای خودم تنگ شده ! منی که واقعاً نه به کار کسی کار داشتم ، نه برای کسی دردسر درست می کردم ، نه کسی بود که باهام بازی کنه ، نه مورد تمسخر کسی بودم ( البته شک دارم ) نه اینکه هر چیز دیگری که بخواد اتفاق بی افته !

تا همین الان که روز 14 فروردین سال 91 من ، آئین هنوز هم نتونستم با خودم کنار بیام ! اینقدر بیچاره شدم که به خیلی چیزا پناه بردم اما پناهم به بی پناهی تبدیل شد ! پناهم شده بود کارم ! دنبال کارام رو می گرفتم اما یه دفعه همه چیز به هم گره خورد و نونستم گره اش رو به این زودی باز کنم ! چقدر بده نه ؟! از خودم حالم بهم می خوره ! دلم واسه خودم تنگ شده ! اون آئین که بوسه به دست های گیتی و زندگی خودش می زد اما از دست رفت ! اون آئین که تشنه صدا و مهربونی بود اما بی مهری دید ! من کی ام ؟! هنوزم همون آئینم ؟! این کیه که جلد من شده ؟! قیافه اش خیلی آشناست اما من نمی شناسمش ! توی آینه که خودم رو نگاه می کنم یه چهره ی آشنا به چشمام می خوره اما وای خدای من این چرا اینقدر نا آشنا شده ؟ چرا با اینکه آشناست اما توی آینه کسی دیگه ای رو می بینم ؟! دلم واسه خودم تنگ شده ! دوست داشتم این سال جدید به دیدار خودم هم برم ! اما من این انسان رو نمی شناسم ! این کیه ؟! آئین کجاست ؟! آئیـــــــن ؟! کجائی ؟! تو رو به پروردگارت سوگند خودت بیا ! کجائـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ؟! این انسان کیه ؟!

1 ... 2 ... 3 ... 4 ... 5 ... 6 ... 7 ... 8 ... 9 ... 10 ... 11 ... 12 ... 13 ... ... ... ... ... ... ... شمارش شروع شد ! برای چی ؟ این شمارش برای چیه ؟! از سال 1367 ، توی گرمای عجیب شهر توی تابستون ، توی 26 شهریور این شمارش شروع شد ! اما پایان این شمارش کجاست ؟ تا کیه ؟! پایانش کجاست ؟ چه شماره ایه ؟! کاش می دونستم قراره تا کی این شمارش ادامه پیدا کنه ! اما این شماره ها رو کی می شماره ؟! می تونم حواسش رو پرت کنم و شمارشش رو فراموش کنه ؟ شاید تموم بشه ؟ شاید یادش بره کجا بوده و از اول بشماره ؟! کی داره می شماره ؟! من می خوام بشناسمش ! شاید یه چند تا حرف راست و از ته دل بهش بزنم اونم بخواد مسخره ام کنه و شمارش یادش بره ؟! می شه ؟! فک کنم بشه ! شما می شناسین به من بگین این کیه ؟! بگین شاید بتونم بهش فراموشی بدم و با به تمسخر گرفتم شمارش رو فراموش کنه ...

پاهام درد گرفته ! پای چپم خواب رفته ! پای چپم رو خم کردم و گذاشتم روی پای راستم و لپ تاپ روی پامه ! کمی سنگینه اما دارم تحمل می کنم که بنویسم ! راستش اینترنتم قطع شده و امروز روز چهارمه که اینترنت ندارم ! دلم واسه اینکه ببینم کسی دلش واسم تنگ شده ، تنگ شده ! کاش هنوزم دلش واسم تنگ می شد و من آرامش وجود داشتم و واسش آرامش بودم !  اما حیف ؛ تموم شد ... من هم نمی دونم چه کنم ...

دیدی دیدینگ دیدی دیدینگ دیدی دیدینگ ... فک نکنین خل شدم ! صدای آهنگ همراهم اینطوری شروع می شه ! خیلی خوشحال می شم وقتی زنگ بخوره ! اما خیلی وقته دیگه کسی من رو واسه خودم نمی خواد و بهم زنگ نمی زنه ! یا کار داره ، یا اذیتم می کنه یا هر چیز دیگه ای اما ... دلم واسه اون قدیما تنگ شده ... خیلی تنگ شده ... دیرینگ و دیرینگ صداش در می اومد و من خوشحال می شدم ...

راستی بهتون گفتم سپاسگزارم ؟! نگفتم ؟! باشه بعداً می گم ...

چی شد ؟! من که رفته بودم حالم خوب بشه ؟! چرا بدتر شدم پس ؟! چیزی شده ؟! نمی دونم اما باید از فردا کارام رو درست کنم ! یعنی از امروز تصمیم گرفتم زندگیم رو درست کنم و توی دستای خودم بگیرم ! نه با کسی گفتگو کنم که باز هم حرف های من رو به تمسخر بگیره نه به کسی ابراز محبت کنم که سیر محبت از دیگران باشه ، نه کسی باشم که احمق جلوه کنه ! من کی ام ؟ شما هنوز هم من رو نشناختین نه ؟! می دونم ! هیچ کسی من رو درست عین خودم رو نمی شناسه ! من می دونم کی ام ...

یک مقدار افزون نوشت باید به این نوشته ها اضافه کنم ! نمی دونم باید از چه چیزی حرف بزنم ؛ باور کنین هنوز هم سر در گم و گمراه ! باید توی این دنیا دنبال چه چیزی باشم ؟! همین که کار کنم و وقت بگذرونم و ... و ... و ... و ...؟! کاش ما ها هم می دونستین باید چه کنین و به چی برسین ! خوشحالم و مسرور چون دارم کارائی رو انجام می دم که می دونم خیلی کمکم خواهد کرد که دنبال اون چیز هائی بودم ، به اون ها برسم ! آری می رسم و دیگه هیچ چیز دیگه ای نمونده ، نمی مونه ! اما چه سود ؟! به چی می رسیم ؟ یکی میاد می خوره و می ره ! دروغ می گم یا فکرم اشتباهه ؟ ببینین و متوجه بشین ! بذارین به موقعیت من برسین تا بفهمید که حرف هام دروغه یا نه ! باید ببینین و بفهمین ! اونی که مال خودتونه رو باید بدست بیارین و ببینین چطوری دارین از دست می دین ! بیخیال هر چقدر حرف بزنم باز هم نمی شه گفت چی دارم می گم ! باید داشت ، دید ...

از دست تو دلگیرم ... آرامش نمی گیرم

با یاد تو هر شب ... من با خودم درگیرم

هوم ؟ این دو بیت ؟ مال ترانه من و تو شهرام شکوهی هست که خیلی گل کرد و من واقعاً دوست داشتم ! آخرین باری هم بود که داشتم توی اوج راحتی و خوشحالی گوش می کردم ... گذشت ! چه زود ... آفرین ...

دلم خیلی پر تر از این حرف هاست اما اینجا جاش نیست ... نمی شه همه چیز رو گفت و یه جا نوشت ! بعضی حرف ها باید رو دل بمونه ! آدم غم باد بگیره و اینقدر توی خودش بریزه و بریزه و بریزه تا یه روز از فورانش مث سنکپ دیگه چشم هاش تکون نخوره و به یه طرف خیره بشه ! و یکی با انگشت هاش بیاد و پلک های باز مونده ی چشم رو ببنده و صدای لا الا اله الله ، دوری از روی زمین ، با یه لباس سفید ... باید به اینجا رسید تا همه چیز تموم بشه و دیگه غمی نباشه ! باید به اینجا رسید ...

اینا واقعیت و راستی زندگیه ! خیلیا می گن زندگی دو روزه ! اما اشتباه شما همینه ! زندگی سه روزه ! دیروز ، امروز ، فردا ! همه به فردا نگاه کردن ، امروز و ندیدن و حسرت دیروز رو خوردن ! اشتباه همینجاست ! فردا نیست ، نیومده و دیروز دیگه گذشت و بدست نمیاد ! پس امروز رو اصلاً رها نکن ... امروز رو رها نکن ! اما تو رها کردی ، بدون هیچ دلیلی و فقط چون دیدی چیزائی ، یعنی همه چیز اون طوری نبود که تو دوست داشتی ! اشتباه تو همین بود ! همین ...

...

یکی هست که هنوز تو تموم دنیاشی ... تو خودش زندونیه اگه نباشی
حالا این گوشه تنها یاد وقتی می افتم ... دوست داشتم و هرگز نمی گفتم
من با خیالت خوشم ... رویاهامو می کشم
داره دلم بی تو توی سینه واسه دلت پر می زنه ... نه نمی ارزه بی تو بمونم روزای آخر منه
واسه یه لحظه با تو بودنم حاضرم حتی بمیرم ... از خدا من فقط اینو می خوام بازم دستاتو بگیرم
باز دوباره خیال تو منو دیوونه کرده ... کاش که یکی بیاد بگه عشق من بر می گرده
خیلی وقته تو دلم کسی جائی نداره ... مث اون روزی که تو رفتی داره بارون می باره
تو رو کم دارم این روزا ... داره دیر می شه بیا
داره دلم بی تو توی سینه واسه دلت پر می زنه ... نه نمی ارزه بی تو بمونم روزای آخر منه
واسه یه لحظه با تو بودنم حاضرم حتی بمیرم ... از خدا من فقط اینو می خوام بازم دستاتو بگیرم

کمی بیشتر ...

درود بر دوستان خوبم ؛ حالتون چطوره ؟ خوبین شماها ؟ کرم خبیث ، کُپُلی ، سحر خانوم ، بهزاد تنبل و دیگر دوستانی که سر می زنن !
منم خوبم مرسی ؛ درگیر کارای شرکتم هستم و مشکل بدهی های اوراق بهادار این شرکت های مُنگل که درگیرم کردن شدید . همه مشکلاتم بیشتر به خاطر ایناست و همینطور امتحانات این ترم که دارم کم کم می دم و سه تای دیگه بیشتر نمونده !
کارای شرکتم می شه گفت فقط کارای اداریش مونده ! مغازه مشخص شد و مکان پیدا کردم واسش ! شماره تلفنش هم به انتخاب پرستوی نازم انتخاب شد و امروز بهم زنگ زدن که وصلش کردن . دیگه عرضم به حضورتون که مونده تمیز کاریای خود مغازه ( در ضمن قولنامه نوشتیم و کارای رهن و اجارش درست شده ) ، هم طبقه پائینش هم اون اتاق بالای دفتر که زودتر باید تمیز و رنگ بشه ! باید پله هم واسه اونجا بگیرم که راه به طبقه بالا درست بشه و درش رو بکنم و سکوریت بزنم و همینطور یه تابلو هم سفارش بدم که واسم درست کنن !
خیلی برنامه ها دارم واسش و با پرستو خیلی فکرا واسش کردیم .
بچه ها دعامون کنین که برنامه هائی که داریم به امید خدا همه چیش درست بشه و همه چیز روبراه بشه ! راستش اگر این قضیه شرکت درست بشه و برنامه هائی که واسه شرکت دارم ردیف بشه کارم خوب می گیره و می تونم خیلی زود به خواسته های خودمون برسیم ...
پرستو نوشت : همه چیز فقط برای تو ...
پ.ن : بچه ها بیشتر بهم سر بزنین ؛ کجائین ؟