بهتون قول داده بودم عکس های محل کارم رو بزارم سرم کمی شلوغ بود اما واستون گرفتم ...
دفتر کارم
میز کارم ( شلوغ پلوغ )
اتاق Server ( دخمهِ من )
رَک Server
قرار بوده واسه Client یکی از شرکت ها ، یه سیستم سفارش بدم که برای فردا آماده باشه اما هنوز سفارش ندادم ، کمی اوضاعم بهم ریختس !
آخه می ترسم تسویه حساب نکنن و اعتبار من پیششون خراب بشه !
خدائی اوضاع بدی پیدا کردم ، می گن تو برو بخر ، ما حساب می کنیم فقط فاکتور بیار اما فکر اینو نمی کنن که اگه من بخرم ، اونا منو می شناسن نه شما رو !
آی خداااااا چیکا کنم ؟!
امشب حرف زادی واسه گفتن ندارم ، باور کنین ...
راستی فردا یه عکس از محل کارم و دفتر و میز و اتاق سرور براتون میارم ، شاید خوشتون بیاد ببینین وضعیت تاسف بار منو ...
خدا رو شکر ، امروز تا حدودی سرم خیلی خلوت بود توی پایانه ...
نسبت به چند روز قبل باور کنین خیلی راحت تر بودم ، با اینکه کمی بالا پائین شدم به خاطر اشتباهاتی که اینا انجام می دادن و می نداختن گردن نرم افزار ، اما بد نبود ...
راستی همکارم تا 10 روز دیگه قراره بره مرخصی و با این اوضاع که دارم می بینم دیگه کم کم باید خودمو آماده کنم برای 1 ماه شب و روز سر کار بودن ...
یعنی بهتون بگم ساعت 8 صبح با 1 ظهر و ساعت 7:30 عصر تا 10 شب ، و به معنای واقعی یعنی خستگی در حد مرگ و اینا ...
به قول خودش از همونجا زنگ می زنه و هی مرخصی رو تمدید می کنه ( از راه دور )
نوش جونش ، زحمت کشیده و باید بره مرخصی کسی ام جرأت حرف زدن نداره ...
بیچاره چندین ساله نرفته مرخصی ، می خواد اواسط خرداد بره ...
امروز پسر دائیم زنگ زد ، شرکتشون واسه چاپخونه یه طراح می خواد ، مرد و زنش فرقی نداره اما چون دختر عموم طراحه بهش بگم
یه یه سالی هست با دختر عموم قهرم اما ، امروز گذشتم و می خواستم بهش بزنگم اما 2 بار زنگیدمو در دسترس نبود
تصمیم گرفتم دیگه هیچی نگم ...
الان که یهو یادش افتادم ، بهش SMS دادم و گفتم
نه ، اصلاً دوس ندارم آشتی یا ارتباطی در کار باشه ، فقط همین که من یه کار خیری برای یه بنده خدا انجام داده باشم کافیه ...
باورتون نمی شه ، خیلی بهم سخت گذشت این چند روزی که بعد از سفر رفتم سر کار ...
همش تلفن ، صدا ، زنگ و ...
دیگه از اسم خودمم بدم اومده ، از بس اینا منو به اسم صدا زدن
وقتی تلفنم به صدا در میاد ، چهار ستون بدنم شروع می کنه به لرزیدن ...
شاید باورتون نشه ، اینا یه گزینه رو ممکنه کامل نکنن و نتونن از نرم افزار استفاده کنن ، همش به من غُر می زنن که نرم افزارت اینجوریه و اونجوریه و ...
بابا مگه مال پدر منه نرم افزار ؟!
خب رئیسای خودتون سفارش دادن ، منم اومدم پشتیبانیش رو به عهده گرفتم
چقدر آدمای نمک نشناسی هستین ، با کل احترام بهشون می گم کاری ندارین بچه ها ، تازه یه قُرت و نیمشون باقی می گن اگه م.س دید درسته نه برو ...
خدا خیرتون نده یه تشکر خشک و خالی هم می تونین بکنین که ...
خیلی نمک نشناسن ، هنوز اسم منم شروع کردن به مسخره کردن ، انگاری با یه بچه دارن صبحت می کنن و دارن سر به سرش می زارن !
بابا خجالت بکشین من بخوام باهاتون جدی صحبت کنم ، حتی نمی تونین جلوی من دهنتون رو باز کنین ، نکنه از اول باهاتون با شوخی طی کردم اینطور پرو شدین ؟!
خیلی بی جنبه این نه ؟!
در کل این مدت خیلی بهم سخت گذشت ، اما می ارزه به ثمره ای که می ده ...
راستی امروز حقوقم هم مشخص شد
بالاخره بعد از تقریباً 1 سال امتحان پس دادن ، تونستم کاری کنم که اونا رو محتاج خودم کنم ...
حالا اینجوری ها هم نیست اما هیشکی بهتر از من نمی تونست اینطوری واسشون کار کنه و این باعث شده که من رو بخوان نگه دارن ... ( نیازه دیگه یه جورائی )
...::: خدایا به خاطر نعمتائی که بهم دادی ، سپاس :::...
باورتون می ه وقتی ساعت 2 رسیدم خونه ، حساب کردم دیدم من از دیروز 24 ساعت فیکس بیدار بودم ؟!
تنم پره از خستگی و کوفتگی ، از 5 صبح رفتم سر کار ، همش اینور ، اونور ...
باور کنین طوری شده بود از اسم خودمم بدم می اومد از بس منو با اسمم صدا زدن
حتی بعضی وقتا توی گوشم بیخودی صدا می اومد ...
وقتی اومدم ، عین جنازه ها افتادم روی مبل خوابم برد ، بعد واسه نهار بیدارم کردن ، نهار که تموم شد رفتم توی اتاق سرد تا ساعت 7 عین خرس خوابیدم ...
هنوز کل بدنم درد می کنه ، خیلی خستم ...
چیز دیگه ای واسه نوشتن ندارم جز اینکه من با افتخار توی پایانه ی مرکزی استان خیلی گل کاشتم ...