خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

تَب ...

تمام زمستون رو نگران بودم !

سرما می خورد ، مراقبت نمی کرد سریع گلو درد می گرفت !

راستش ، هر چی هم میگفتم آب نمک قرقره کن ، با اینکه به من می گفت باشه چشم ، اما بازم زیرابی می رفت و شب قبل خواب انجام نمی داد !

گناهش رو پاک نکنم ، بعضی وقتام حرف گوش می داد !

اگر زبونم لال مریض می شد ، منم پشت بندش می افتادم توی خونه ؛ حتی اگر نمی فهمیدم مریضه ...

چهره اش ، پشت پلک هام نقاشی شده ! هر وقت چشم هام رو می بندم ، فقط اونه که آشکار می شه و خودش رو به من نشون می ده ...

قلبم رو بد جوری نشونه رفت ... نشونه رفت و اسیر خودش کرد و رفت ... رفت به دنبال آرزو های خودش و منو تنها گذاشت با آرزوی داشتنش ...

من موندم ، با کوله پشتی خاطراتی که الان شدن کابوس زندگیم ! شب ها از دیدنشون با هیجان بلند می شم اما می فهمم باز هم فقط ...

چرا نمی خندی ؟!

چه شده ؟

رخداد در پی آن همه شور و شادمانیت برای رفتن کو ؟

چرا لبانت می خندد اما تو نمی خندی ؟

چرا شادمانیت از دل نیست ، ظاهری می خندی و دلت شاد نیست ؟

چرا برق چشمانت به تیرگی رفته ، چرا نمی خندی ؟

زیبائیت از خنده های دروغین بر باد رفته ؟

من به خنده های تو خندان بود ، به اشک تو گریان ...

تو زِ من راهی جدا بستی ، حال چرا نمی خندی ؟

آتش به دلم کردی ، چرا نمی خندی ؟

آن همه غرورت زِ پس آن همه دل ریختن کو ؟

بر این تن خاک خورده خاک پاشیدی ، حال چرا نمی خندی ؟

راه ها را به سویت دویدم ، اما نگاهت نبود !

حال که نگاهت هست ، چرا نمی خندی ؟

بغض در هم بکشستم و دَم نزدم ...

حال که باز بغضم را پدید آوردی ، چرا نمی خندی ؟

آن چشمان زیبایت را برای گریه نخواستم !

چرا با آن نور زیبای من چنین کردی ، حال چرا نمی خندی ؟

اشک در چشمانم حلقه کرده ...

از دوری آن نگاه زیباست

آتش به جگرم کردی ، حال چرا نمی خندی ؟

چرا با خود چنین کردی ، چرا دیگر شادی نیست ؟!

من به تو چه گویم خب بگو ، حال چرا نمی خندی ؟

من کجا خواستم تو را اینگونه تنها بینم ؟!

من که پا به پایت بودم ، تنها نبودی !

تو را به هرچه باور داری بگو ، حال چرا نمی خندی ؟

پ.ن : چقدر سخته ببینی کسی داره می خنده ؛ خنده های اجباری ! مخصوصاً اگر بشناسیش و واست ... . چشماش به من دروغ نمی گه ...

واست نوشتم ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اومدم بگم ...

تمام این روز های نبودم ، تمام روز های پنهان بودم فقط در سه کلمه خلاصه می شه : « دلم تنگ شده » ... همین

دلم برای دو نفر خیلی تنگ شده ! خیلی دلم تنگ شده ...

پ.ن : ببخشید ...

خسته ام ...

..:: این پست به خاطر بعضی از پیامد های بعدش واسه افراد خاص حذف شد ::..