تمام زمستون رو نگران بودم !
سرما می خورد ، مراقبت نمی کرد سریع گلو درد می گرفت !
راستش ، هر چی هم میگفتم آب نمک قرقره کن ، با اینکه به من می گفت باشه چشم ، اما بازم زیرابی می رفت و شب قبل خواب انجام نمی داد !
گناهش رو پاک نکنم ، بعضی وقتام حرف گوش می داد !
اگر زبونم لال مریض می شد ، منم پشت بندش می افتادم توی خونه ؛ حتی اگر نمی فهمیدم مریضه ...
چهره اش ، پشت پلک هام نقاشی شده ! هر وقت چشم هام رو می بندم ، فقط اونه که آشکار می شه و خودش رو به من نشون می ده ...
قلبم رو بد جوری نشونه رفت ... نشونه رفت و اسیر خودش کرد و رفت ... رفت به دنبال آرزو های خودش و منو تنها گذاشت با آرزوی داشتنش ...
من موندم ، با کوله پشتی خاطراتی که الان شدن کابوس زندگیم ! شب ها از دیدنشون با هیجان بلند می شم اما می فهمم باز هم فقط ...
چه شده ؟
رخداد در پی آن همه شور و شادمانیت برای رفتن کو ؟
چرا لبانت می خندد اما تو نمی خندی ؟
چرا شادمانیت از دل نیست ، ظاهری می خندی و دلت شاد نیست ؟
چرا برق چشمانت به تیرگی رفته ، چرا نمی خندی ؟
زیبائیت از خنده های دروغین بر باد رفته ؟
من به خنده های تو خندان بود ، به اشک تو گریان ...
تو زِ من راهی جدا بستی ، حال چرا نمی خندی ؟
آتش به دلم کردی ، چرا نمی خندی ؟
آن همه غرورت زِ پس آن همه دل ریختن کو ؟
بر این تن خاک خورده خاک پاشیدی ، حال چرا نمی خندی ؟
راه ها را به سویت دویدم ، اما نگاهت نبود !
حال که نگاهت هست ، چرا نمی خندی ؟
بغض در هم بکشستم و دَم نزدم ...
حال که باز بغضم را پدید آوردی ، چرا نمی خندی ؟
آن چشمان زیبایت را برای گریه نخواستم !
چرا با آن نور زیبای من چنین کردی ، حال چرا نمی خندی ؟
اشک در چشمانم حلقه کرده ...
از دوری آن نگاه زیباست
آتش به جگرم کردی ، حال چرا نمی خندی ؟
چرا با خود چنین کردی ، چرا دیگر شادی نیست ؟!
من به تو چه گویم خب بگو ، حال چرا نمی خندی ؟
من کجا خواستم تو را اینگونه تنها بینم ؟!
من که پا به پایت بودم ، تنها نبودی !
تو را به هرچه باور داری بگو ، حال چرا نمی خندی ؟
پ.ن : چقدر سخته ببینی کسی داره می خنده ؛ خنده های اجباری ! مخصوصاً اگر بشناسیش و واست ... . چشماش به من دروغ نمی گه ...
تمام این روز های نبودم ، تمام روز های پنهان بودم فقط در سه کلمه خلاصه می شه : « دلم تنگ شده » ... همین
دلم برای دو نفر خیلی تنگ شده ! خیلی دلم تنگ شده ...
پ.ن : ببخشید ...