شدم عین آتشفشان غیر فعال ، بیرون می خندم عین آدمای عادی اما از درون دارم می سوزم ، تموم جونم به آتیش کشیده شده . حس می کنم اینقدر از داخل داغم که انگار مریض شدم . انگشتای دستام درد می کنن از بس ناخون هامو جوئیدم و به پوست رسیدن اما دست از سرشون بر نمی دارم . کل امروز رو از سر کار که اومدم خواب بودم ، دو وعده نمازم رو نخوندم و انگار توی یه خواب دارم سیر می کنم . خیلی خسته ام ، بدنمم درد می کنه . کاش می تونستم نرم سر کار اما نمی شه ، خیلی دشواره اینطوری ... . حوصله نت رو ندارم ، خودم رو دارم به زور با فارسی وان سرگرم می کنم . هیچی از دیروزم یادم نمیاد ، انگار یکی حافظه ی منو پاک کرده ! داشتم فکر می کردم دیروز چطور گذشت اما یادم نمیاد . « حس منم امروز بدترین روز زندگیم بود که داره تموم می شه و می ره توی فردا که روز دوم بدترین روزای زندگیمه ... »
شکر حالم زیاد وخیم نیست ، نفسی میاد و میره . راستی شنیدین نباید از عشقتون چیزی بگین ؟! من این کارو کردم و دارم مجازات می شم ، خیلی زجر کشیدن داره ! داغون شدم ، اونم اساسی ! البته تقصیر خودمه ، چیزی که باید پنهون و ساکت می بود رو من رسواش کردم . البته اونائی که فهمیدن همه عاشق بودن اما ... بازم بحث سر اینه که رسوا شد ...
پ.ن اول : دوستان عزیزم منو ببخشید نظرات و ارسال نظر رو توی بلاگم کاملاً غیر فعال کردم و شما عزیزانی که به من لطف داشتین دیگه نمی تونین نظری ارسال کنین ...
پ.ن دوم : راه های ارتباطیم کلاً بسته شده ، ایمیل ، یاهو آیدی و ... حتی گوشیمم خاموش کردم ( البته تا اینجائی که مطمئنم شما عزیزان ندارین ) به کسی جواب نمی دم ...
پ.ن سوم : اینجا تنها جائیه که واسم مونده تا حرفام رو بزنم و تنبیه نشم ...
پ.ن چهارم : وقتی حس می کنی تنهائی به کسی نیاز داری ، اگه اونم خودشو ازت بگیره ، دیگه چیزی نداری ...
پ.ن پنجم : نمی دونم تا کی توی این اوضاع بمونم ، باید ببینم این اتفاق نشونه ایه که خدا بهم داده یا اینکه هنوز امیدی واسه زندگی هست ...
امشب کلاً 1 سانس داریم اونم در مورد معامله ماشینه که ... ماشین خریدیم . رفتیم و بعد از چند روز ماشین دائی دست ما و بی ماشینی بالاخره یه ماشین خوشگل موشگل خریدیم . یه زانتیا . همون بنگاهی که ماشینمون رو معامله کردیم همون بنگاه هم ماشین رو خریدیم ، آخه یکی از رفیقای باباس و از همشهری هامونم هست .
راستی امروز یکی از شرکت ها داشت بهم زنگ می زد قبل افطار ، دیدم خیلی پرو هستن و منم خواب بودم و ال نداشتم کلاً جواب ندادم و خودم رو زدم به خواب ...
پ.ن : فردا شب میام و واستون داستان بیمارستان بابا بزرگ که پر از ماجراس رو تعریف می کنم ...
سانس اول ( وضعیت بابا بزرگ ) : بالاخره تونستن با کلی کلک و ... بابا بزرگ رو بستری کنن و امشب رو توی بیماسرتان سپری کنن . خبر ها از این حاکیه که ورم پای بابا بزرگ شکر خدا بهتر شده و کمی سر حالن . دیشب بابا رفتن خونه عمو ، مثِ اینکه حالشون خیلی بد شده بود . شکر خدا در کل امشب حالشون بهتره و این کافیه . راستش امشب سر نماز به خدا قول دادم اگه گله ای از بابا بزرگم رو دلم دارم کلاً فراموش کنم و با اینکه در حد من نیست ازشون دلخور باشم اما ببخشم ...
سانس دوم ( ماشین ) : دیروز ماشین رو معامله کردیم ! کله ظهر توی گرما . 405 نقره ایمون رو فروختیم و اینطور که بابا قول دادن و دنبالشن مثِ اینکه می خوان یه پارسِ دوگانه سوز بگیرن ( با این وضع بنزین دیگه می شه چیکا کرد ) . نقداً پول رو گرفتن و امروز رفتیم ریختیم به حسابِ بابا ...
سانس سوم ( احسان و ایمان ) : دیشب که نه اما پریشب که ماشین داشتیم رفتم دنبال دوستام احسان و ایمان و رفتیم یه دوری باهم زدیم . از بس رفتم در خونه احسان و سراغش رو از خانوادش گرفتم ، باباش به احسان گفته هر کجا که می ری یه خبری به آئین بده ه نگران نباشه . آخه داستان داره . یه شب هر چی به احسان زنگ می زدم گوشیش خاموش بود منم خیلی نگران بودم ، ساعت 12 شب زنگ زدم خونشون و سراغش رو از بابش گرفته بودم ، کلاً قاطی کرده بودم و تته پته می کردم پشت تلفن . در کل آبروم رفت پیش باباش ...
سانس چهارم ( طرح داره بهم می خوره ) : توی پایانه مثِ اینکه تصمیم به این گرفتن که طرحی رو که مربوط به اشتراک شرکت های مسافربری بود ، بهم بزنن و متاسفانه با این اوضاع کمی مشکلات من زیاد می شه و دردسر و بی پولیش بیشتر . تمام سیستم های قدیمیشون رو باید دوباره راه اندازی کنم و مطمئننم اگه اینطور بشه 1 هفته همش 24 ساعت دردسر می کشم ، اما پولی به دست من نمی رسه . در کل دارم دعا می کنم این طرح بهم نخوره ...
پ.ن اول : برای بابا بزرگم دعا کنین که ایشالله حالشون بهتر بشه
پ.ن دوم : این در مورد عشقمه خصوصیه شما نخونین ( هه هه هه - خنده )
پ.ن سوم : دوستون دارم که بهم سر می زنین ...
سانس اول ( روزگار ) : دو روی سکه رو همیشه دیدین درسته ؟! یه طرفش نوشته و یه طرفش عکس . زندگی ما آدما هم اینطوریه ، بعضی وقتا شاد و بعضی وقت ها غمگین ! راستی چرا ما مرده پرستیم ؟! کسی که از ما می میره ، واسش کلی عذا داری می کنیم ، واسش غصه می خوریم ، وقتی هم که توی گور کردیمش و گذشت ، دیگه سراغش نمی ریم و واسه همیشه توی ذهنمون فراموش می شه ! الکی نگین نه که این یه چیزیه که توی زندگی همه هست ...
سانس دوم ( ماه رمضون و من ) : سه روزه از ماه مبارکِ رمضان می گذره ، من دو روزِ اول هیج مشکلی نداشتم اما امروز خیلی اذیت شدم ! اینقدر تشنگی زد بهم که دیگه هیچ راهی نداشتم جز اینکه بیام دراز بکشم و با یه آبپاش روی خودم آب بریزم و پنکه منو باد بزنه سرد بشم ( شکر زنده موندم )
سانس سوم ( دعوای منو بابائی ) : نزدیک چند روز می شه با بابائی کمی بحث کردیم و دیگه امروز به جراحت رسید ! وای نه من روی بابا ؟! چه شکرای خورده ! اصلاً ، از ته عصبانیت امروز با مشت کوبیدم توی فک خودم ! لبم پاره شد و خون سرازیر شد ولی نذاشتم بابا بفهمن و رفتم و پانسمانش کردم ! رعوای ما هم مربوط می شه به اعصاب بابا و ماه رموضان ! خب کمی بابا توی ماه رمضون وقتی روزه می گیرن کمی کم طاقت می شن و حساس ! اون روز با یکی از مدیر عامل های شرکت بحث کردن و بعد گیر دادن به من ! منم کسی بی خودی بهم گیر بده صدام در میاد ! هیچی ادامه داشت تا امروز که قرار بود من یه سیستم رو تحویل بدم اما آماده نکرده بودم ! صبح که داشتیم سر همین صحبت می کردیم ، گفتم مرخصی ساعتی می گیرم درستش می کنم هم می رم شرکت ... ( اینجا داشتم می گفتم ) که یهو دیدم بابا دارن شکلک های خاص وقتی منو مسخره می کنن در میارن ! اینقدر عصبی شدم که هیچکاری نتونستم بکنم واسه آروم کردن خودم فقط مشتم رو بلند کردم کوبیدم توی صورتم دستم رو هم گذاشتم جلوی صورتم که فقط کمی آروم بشم . می دونم الان دارین می گین این پسره دیوانه است اما شما بودین مطمئناً داد می زدین درسته ؟! اما من داد نمی زنم هیچوقت وقتی تنهائیم و بحث مربوط به خودمونه ! اصلاً حقیقتش زیاد داد و فریاد سعی کردم نکنم و آروم باشم ! اما وقتی نمی شه یا مشت می کوبم توی دیوار یا در ! ( پشت در خونمون از بس مشت کوبیدم شده عین آبکش سوراخ ) ! باید برم یه کیسه بکس بخرم که بیشتر از اینا تلفات ندیم ! البته یه ساعت پیش رفتم و ازشون عذر خواهی کردم ! به هر حال منم مقصر بودم ...
سانس چهارم ( سیمونِ عزیزم ) : خب راستش چیزی واسه گفتن نیست ! جز اینکه امروز وقتی داشتم واسش پیام می دادم یهو دلشوره گرفتم ! دلیلش رو هم نمی دونم . نگرانشم ! دقیقاً همین الان نگرانیم چند برابر شده آخه هیچ خبری ازش ندارم ...
سانس پنجم ( بابا بزرگم ) : بهتون گفتم حالِ بابا بزرگم بد شده ؟! الان دقیقاً از اون مدت حالشون چند برابر بدتر شده و خیلی ضعیف شدن ! واقعاً دیگه داره دردناک می شه اوضاعشون . راستش رو بخواین می خوام به حقیقتی رو بهتون بگم . من به بابا بزرگم خیلی علاقه داشتم و خیلی دوسشون داشتم تا همین چند مدت پیش که یه اتفقی افتاد که علاقه ی من رو بابا بزرگم کمتر کرد ! طوری شدم که اگر قبلاً از ته دل براشون کاری انجام می دادم الان فقط از روی احترام بزرگی و کوچیکیه ! اتفاقی که افتاد واسه من خیلی سخت تموم شد ، اون صورتی که از بابا بزرگم توی ذهنم بود خراب شد ...