خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

بدون عنوان ...

سانس اول : روز یکشنبه 1389/07/04 ساعت 3 چشمای یه پدر بسته شد و روشنی چشماش خاموش . آخ که هنوز بدنش گرمه و باورم نمی شه رفته . عصر شده ، عمو ها یکی یکی از راه می رسن با چشمای قرمز که نم اشک توی چشماشونه اما هنوز دو تا عموهام از راه دور نرسیدن . چه اوضاع بدی شده . به نظرت عمه ام فهمیده ؟ نمی دونم . ساعت داره می گذره ، چشمام به دره که کی عمو واحد می رسه که بپرم بغلشو سیر اشک بریزم ... . صدای ریموت ماشین عمو شد ، اومد . آخ که دلم چقدر اشک می خواد بغلت بریزم عمو ، الانم که دارم اینو می نویسم چشمام خیسه . یکی یکی برادرا گریه کردن ، بغل هم ، کنار هم برای اینکه یتیم شدن ، بی مادر شده بودن حالام دیگه بی پدر ...

سانس دوم : صبح روز 07/05 با عجله رفتم آگهی روزنامه رو دادم از اون طرف هم برگه های ترحیم رو دادم واسه چاپ ، واسه اینکه ساعت 9 به تشییع جنازه برسم . قبل 9 کارم تموم شد و برگشتم خونه ، برادرم رو سوار کردیم و رفتم درب بیمارستان واسه برداشتن جنازه ی بابا بزرگم . کمی دیر رسیدم ، منو نذاشتن برم توی سردخونه و جنازه رو بیارم . از دور آمبولانس بهشت متقین داره میاد ، بابامم توی آمبولانسن . بهم گفتن پشت ماشین بیا . ماشین رو برداشتم و راه افتادیم به سمت مسجد النبی . رسیدم مجلس ، درب مسجد که نتونستم برم ، سر کوچه پارک کردم و رفتم پائین . وقتی رسیدم درب مسجد دیدم از اداره کل حمل و نقل ، معاون و رئیس اداره اومدن . باعث دلگرمی بود . چند تا از دوستان و شرکت دارای عزیز هم اومده بودن ، همینطور همکارم که همیشه وقت درد کمکمون می کنه . خدا خیرش بده ! راه افتادیم به سمت روستائی که قراره اونجا دفن بشه ، همه با هم ...

سانس سوم : از ماشین پیاده شدم ، زود زود قدم هام رو بر می دارم و به سمت آمبولانس می رم تا بتونم جنازه رو بگیرم و ببرم سمت غسالخونه . زودتر از من بردن ، اشکال نداره . برانکارد رو دادن من تا برسونم به آمبولانس و منم سریع بردم و برگشتم تا قبل اینکه باز کنن روی جنازه رو . آخ بابا حاجی ، چرا اینجا خوابیدی مگه نمی خوای دامادی منو ببینی ؟ چونشون رو باز کردن ، باند ها رو برداشتن . آخ بمیرم ، یه تیکه کوچیک پنبه بین پلکاشون گیر کرده بود ، می ترسیدم بکشمش دردشون بگیره . با بسم الله گفتن شروع کردن به شستنشون ، با لیف ای خیلی ساده پارچه ای و صابون خوشبو . نرفتم جلو ، یعنی جا نبود ، نمی ذاشتن دست بزنم . تقریباً کف بدنشون رو کاملاً شستن ، حالا باید آب می ریختن تا کف های صابون بره . رفتم جلو ، دستم رو گرفتم روی بدنشون . گرم بودم ، آخه آب ولرم ریخته بودن اما هنوز سرشون سرد بود ، نمی دونم چرا . شلنگ رو گرفتم و با دستم کف های روی بدنشون رو تمیز می کردم . موهاشون رو شستم ، سینشون رو از کف تمیز کردم و آب کشیدم . لنگ رو آوردن تا خشک کنن . یکی روی بدنشون ، یکی زیرش که زود خوشک بشه . با یه لا الا اله الله بلندشون کردن و بردن سمت کفن تا لباس آخرتشون رو به تنشون کنن . زیر کمشرون رو گرفته بودم که نیوفتن . کفن آماده بودم ، می خواستم ببوسمشون ، اما نمی شد ، جرأت نمی کردم . از دور می گفتم « بابا حاجی منو ببخشین . بدی نکردم اما اگه خوبی هم نکردم حلالم کنین » . آخ بیچاره بابام ، اومد بوسشون کرد و رفت کنار . کفن پوشیده بودن ، سفید . دیگه جرأت پیدا کردم ، رفتم کنارشون نشستم . بغض توی گلوم رو گرفته بود . نباید اش می ریختم ، چون اگر اشک می ریخت روی کفن یا صورتشون باید دوباره غسل می دادن . سرشون رو بوسیدم . چقدر سرد بود ، هنوزم گرم نشده بود . نشستم و اشک ریختم ، دیگه با صدای بلند ، گریه کردم و اشک ریختم . بابام رو دیدم ، رفتم بابام رو بغل کردم و گفتم « باباحاجی » بازم با صدای بلند گریه کردم . آخ دلم آروم بود ، آخه می خواستم روز قبل برم پیششون و بهشون سر بزنم اما خوابیدم ، بعد که بیدار شدم و یه SMS دادم بابا و جوابش هیچی غیر « بابا تمام کردن » نبود ، جیگرم رو نسوزوند . واسه بابا حاجی نبود ، فقط و فقط واسه خودم بود که چرا نتونستم زنده ببینمشون ! آخیش ، جنازه رو بلند کردن و بردن سمت میعادگاه تا نماز جنازه بخونن . نماز جنازه رو خوندیم . جنازه رو برداشتن و بردن سمت قبر تا دفنشون کنن . من از راه میان بر رفتم ، توی راه با پسر خالم هم صحبت کردم . رسیدم سر قبر . خشت ها رو آوردن ، گرفتم و با لباس های نو خشت ها رو بردم سر قبر و گذاشتم . جنازه رسید ، قبر آماده بود . از دور نگاه می کردم . همین بین با دوستان و آشناهائی که اومده بودن سلام و احوال می کردم و تشکر می کردم که اومدن . جنازه رو گذاشتن توی قبر ، خشت ها رو گذاشتن و حالا دارن خاک می ریزن . اون طرف همه داشتن قرآن می خوندن . خاک ها رو ریختن ، همه کم کم رفتن . فقط من موندم و دو تا از عموهام و برادرم و دائی . داداشم رفت ، من بودم . دیدم بابا جای ماشین ایستادن ، فهمیدم سوئیچ دست منه . راه افتادم به سمت ماشین . همش توی ذهنم این بود بابا حاجی نباید تنها باشن . روز اوله ، برای اولین بار دارن اینقدر بی کس می شن . رسیدم به ماشین ، سوار شدیم و رفتیم به سمت شهر ...

سانس چهارم : قرار بود نهار اینائی که از روستا میان رو هم توی مسجد بیدم ، پس رفتیم وسایل رو گرفتیم و بردیم در مسجد . کمرم درد گرفته بود ، همش سر پا بودم . عموم گفتن برو توی آشپزخونه و کمک کن ، با اینکه یلی ناراحت شدم و به بابام اعتراض هم کردم ما بازم رفتم ( آخه خیلی کمر درد داشتم ، به خاطر مشکل زانوم ) . دیگ خورشت رو جا به جا کردیم ، زعفرون و زرشک پلو ها رو دادن دست من . یکی یکی بشقاب ها رو می ریختن و منم بهشون رنگ اضافه می کردم و می فرستادم بره . در آخر آخر واسه خودمم یه دیس بردم و خوردم . تموم شد همگی تسلیت گفتن و رفتن ما هم اومدیم به سمت خونه ...

سانس پنجم : توی خونه زیاد نبودن ، کم و آشنا بودن . نشستیم و بعد از کمی مسخره بازی با سهیل ، می خواستم ختم کنن . یه مقداری مسخره بازیم زیاد شد و دو تا آدم که کنارم بودن بهم اعتراض کردن . حرف بزرگه قبول ، از حرف دختر خالم بدم اومد . آخه اشاره به دختر دائیم گفت : « نمی ف... » خیلی ناراحت شدم . فاتحه که تموم شد ، اومدم توی اتاق تا بخوابم و خسته بودم . چند دقیقه ای می گذشت ، دختر دائیم اومد توی اتاق و با صدا گفت : « آقای آئین ، ... ... ... » چشمام رو بستم و خودم رو زدم به خواب . یه وسیله ای هم دستش بود چند بار زد پشتم اما واسم اهمیت نداشت حرفاش . خوابم برد ...

سانس ششم : بیدار شدنم و فهمیدم قراره مهمون بیاد . خب مجلس ترحیم بود دیگه ، باید می اومد . بلند شدم و بعد از چند تا چرخ توی خونه اومدم اتاقم بگیرم بخوابم اما خوابم نبرد . چند دقیقه بعدش عمم گفت برم جزء های قرآن رو از خونه خالم بیارم اما ماشین نبود . به بابا گفتم زنگ بزنن داداشم که ماشین دستش بود و بگن بره قرآن ها رو بیاره . توی کجلس دو تا دختر هم بودن که من باهاشون کاملاً رو در وایسی داشتم و دخترای پسر عمه ی بابام بودن . توی کل راه رفتنام سلام نکردم ، آخه وقتی اومده بودن نشناخته بودم و منم اهمیت ندادم . اما عذاب وجدان گرفتم که چرا ادب رو رعایت نکردم . خواستم سلام کنم ، نشد . گفتم به دختر عمه اش مه دختر عموی منم می شه SMS بزنم بگم که ازشون از طرف من عذر خواهی کنه ، گفتم بیخیال . چه نیازی ، بزار همینطوری برن ...

سانس هفتم : فردا قراره بن روستای بابا بزرگم و جلسه ختمی توی مجسد محل داشته باشن و همینطور عصرش توی مسجدی که امروز ناهار دادیم . فرداش هم شهرائی که عموهام از اونجا اومده بودن . امشب شب اول قبر بابا بزرگمه ، کاش جرأتش رو داشتم و می رفتم شب اونجا اما ندارم . دوس ندارم تنها باشم . از کسی شنیده بودم که می گفت : « خدا وقتی که می خواد بنده هاش رو ببخشه و دم مرگ پاک از دنیا ببره ، به اون ها مریضی می ده تا گناهاشون بریزه » . پس باباجی پاک رفتن ، غمی نیست ...

واسه اون نوشت : خیلی منتظر زنگت بودم اما نزدی . خیلی منتظر حتی یه SMS واسه اینکه آرومم کنه از طرف تو بودم اما نزدی . دلیلی داره ؟!

پ. ن اول : از همه شما دوستان خوبم به خاطر تسلیت و احساس همدردی ممنونم . پری ، کرم خبیث ، شهریار ، خانوم گل ...

پ.ن دوم : واسه بابا بزرگم فاتحه بخونین تا روحشون شاد بشه ، ممنون می شم ...

پ.ن سوم : ببخشید اگر جوری نوشتم که شاید باعث رنجیده خاطر شدن شما بشه اما خب ، دوس داشتم حرفم رو بزنم ...

آی خدا ...

دیگه شبا همیشه به یاد تو من هستم ... حس می کنم همه جا کنار تو نشستم

آخ پدرم چه ساده یه روز رفتی ز دستم ... حالا کنار قبرت تنها بزام نشستم

بابا حاجی ، امروز می خواستم بیام ببینمت اما انگار ... « دیدارمون رفت به قیامت ... »

بوی ماهِ مهر ...

یادمه همیشه روز 31 شهریور دیگه تاب نداشتم . هم خسته بودم از تعطیلات و از یه طرفی هم 9 ماه مدرسه ، درس و مشق . دلم تنگ شده برای اون روزا ، برای کتابا ، بچه هاش ، معلما ... . یادتونه بهتون گفتم واسه دانشگاه ثبت نام کردم و منتظر نتیجه ثبت نامم . پودمانی ثبت نام کردم ، علمی کاربردی . تا اینجائی هم که می دونم بعد از دوره ی کاردانی ( + دوره پیش نیازی که فک کنم من دارم ) و گرفتن مدرک کاردانی ، می تونی برای سراسری کنکور بدی و وارد دانشگاه دولتی بشی . دوس دارم برم دانشگاه ، تموم آینده من به این بستگی داره . هم واسه اولین گزینه ، یعنی عشقم و هم برای موقعیت شغلیم که مطمئنم در آینده بهتر می شه . واسم دعا کنین که بتونم برم دانشگاه امسال . خیلی به دعاهاتون احتیاج دارم ...

روز به روز که می گذره احساسِ نیازم به اینکه عشقم همیشه کنارم باشه بیشتر می شه ! خوشحالم ، خیلی خوشحال تر از اونی که فکرش رو بکنید . تولدش دیروز بود تموم شد ، اما خب من نتونستم اولین نفری باشم که بهش تبریک می گه آخه اون شنگولِ نامرد زودتر بهش تبریک گفت و من نتونستم به دم بریده ی نازم تبریک بگم . از چند روز دیگه کلاس های دم بریده توی دانشگاه شروع می شه و خیلی سرش شلوغ . دختر درس خون ( خر خون ) هم که هست دیگه نمی تونی پیداش کنی . هر مشکلی پیش بیاد من رو توی قرنطینه می کنه نامرد . در کل وضعیت من در هم بر همه ...

چند روزیه که شب ها می ریم خونه ی خود بابا بزرگ واسه نگهداری ازشون و این باعث شده کمی اوضاعمون مختل بشه و شکل پیدا کنیم . یکی از مشکلاتش که برای منه ، متاسافانه جای خوابم تغییر کرده و من دیشب که اوجا خوابیده بودم ، دقیقاً روی سرم راه می رفتم و اصلاً آرامش روحی نداشتم برای خواب . یادمه مامان که توی اتاقم خواب بودن دیگه کم کم نگرانم شده بودن چرا اینقدر دارم آه و ناله می کنم . یادمه با صدای خودم از خواب پریدم ، مامانِ بیچارم هم وحشت کرده بودن ...

چند روزیه یه خانومِ محترمی گیر دادن به بنده ، دست از سرِ کچل ما هم بی نمی دارن ( اما امروز غیر مستقیم به ایشون گفتم من کسی رو دارم ) . به روایتی دیگه کمی دست از سر ما برداشتن . اصلاً طوری شده بدبختی که بابا هم دیگه بهم شک کردن . البته گناهش رو پاک نمی کنم ، چند روزی به خاطر اینترنت شرکت ها دچار مشکل شده بودم ، بنده خدا خیلی کمکم کرد و بیشتر تماس هائی که گرفتن واسه همین بوده و واقعاً از ایشون ممنونم اما ... . یکی پیچیده شد ...

امروز 26-06-1389 ...

سانس اول : ساعت 00:01 بامداد ، اولین دقایق و ثانیه های روز 26 شهریور 1389 ! یه SMS برام اومد .کی واسم نوشته ؟ Ati واسم نوشته ، کسی که عین به خواهر بزرگتر بهم محبت می کنه  و خیلی دوسش دارم ! متن SMS اینه : « Hi.tavalodet mobarak.shab khosh.by.» . آره امروز روز تولدِ منه اما چرا هنوز SMS عشقم نیومده ؟! چرا نه سیمون نه تئودور بهم SMS ندادن ؟!

سانس دوم : 32 دقیقه از روز 26 شهریور داره می گذره . امروز روز تولدِ منه . کم کم دارن بهم تبریک می گن اما هنوز اون کسی که عاشقانه منتظر پیامِ تبریکشم بهم تبریک نگفته ...

سانس سوم : 50 دقیقه از روز 26 شهریور داره می گذره . امروز روز تولد منه . کم کم همه دارن بهم تبریک می گن ، از طریق SMS یا سایت کلوب اما ... با اینکه جلوی چشماشم هنوز بهم تبریک نگفته ! یعنی کسی که دوسش دارم واسم برنامه ی شگفت انگیزی داره ؟! یا اینکه منو دوست نداره ؟! چرا هر چقدر خودم رو بهش نشون می دم انگار نه انگار ؟!

سانس چهارم : 56 دقیق از روز 26 شهریور داره می گذره . امروز روز تولدِ منه . کم کم همه بهم تبریک می گن ، از طریق SMS یا سایت کلوب اما هنوز خبری نیست . رفتم با تموم نا امیدی آیدی یاهو رو بعد اینکه با عشقم چت کردم ، خداحافظی کردم و اونم کاملاً عادی ازم خداحافظی کرد ، آیدی رو بستم دوباره باز کردم ! چشمم افتاد به پنجره Offline ها ، دوست دخترم آنلاین بود اما واسم Off گذاشته ! نوشته « azize delam tavalodet mobarak.kheyli dooset daram » . عشق زندگیم بهم تبریک گفت ، وقتی که کاملاً نا امید شده بودم ! توی اوج ناباوری بهم تبریک گفت ، طوری که می خواستم از خوشحالی بترکم و گریه کنم ! می خواستم خفش کنم ، خیلی اذیت شدم تا اینکه بهم گفت . انگار بهم دنیا رو دادن ...

واسه اون نوشت : خیلی دوست دارم ، تو تنها امید زندگی من هستی . دوس دارم توی این شب قشنگ دعا کنم و آرزو کنم تا وقتی زنده باشم که بتونم با تو زندگی کنم . باهم ، در کنارِ هم ...

پ.ن : از این به بعد توی بلاگم اسم عشقم رو « دم بریده » و اسم خواهرش رو « شنگول » می گم . حواستون باشه ...

برای تو ... ( اسم خوشگلت )

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.