این روز ها همش فکرم توی اینه باید واسه زندگیم چیکا کنم ! گیرم بابام میلیونر ! از قدیمه گفتن : « گیرم نام پدر فاضل ، از فضل پدر تو را چه حاصل ؟! » ، و واقعاً هم همینه ها ، اما خب من منظورم مال و اموال بابا بود والا من از اعتبار پدرم به اعتباری رسیدم و تا عمر هم که دارم مدیونشونم ! مدتیه توی فکر یه شرکت خدماتی هستم ( خدمات چی حالا بماند ) ، دیدم اگه بتونم یه وام با بازده پائین پیدا کنم خیلی به نفع منه و می تونه کارم رو راه بندازه ! علم و تجربه ی کار و دارم ، از تجربیات یکی از دوستامم استفاده می کنم و ... . محل کار فعلیم زیاد جالب نیست ، البته محلش اما خب پولی که از اونجا در میارم ، واسه خودم یه نفر کافیه و کمی واسه پس انداز اما نه واسه دو نفر و پس انداز . من اگه بتونم این شرکت رو راه اندازی کنم ، هم می تونم اینجا رو داشته باشم هم دامنه کارم رو گسترش بدم ( اگه خدا بخواد و بتونم این شرکت رو راه بندازم ) . منتظر ایمان دوستم هستم که بیاد رو باهاش صحبت کنم ! مُخی که اون داره توی این کار ، خدائی ندیدم . اگه بتونم باهاش صحبت کنم و اونم قبول کنه عالی می شه . می تونیم با هم این کار رو خوب اداره کنیم .
دیشب جلوی دائیم اینا یه دعوائی راه انداختم باز ! سر ماشین ، طرفداری از داداشم توسط بابام و اون دختر دائی به همه چی کار فوضول ! حالا می گیم بابا درست ، اون واسه چی دخالت می کنه توی کار من ؟! دلم می خواست جلوی دائی دهنم رو باز می کردم هر چی از دهنم بر می اومد می گفتم بهش ! اه ، آدم اینقدر پرو و بی ملاحضه ؟! می خوام سری بعد اگه حرفی زد رُک جوابشو بدم ! جلوی هر کسی بود ؛ می خوام کاری کنم که اینقدر خار و زلیل بشه که دیگه نتونه دهنش رو باز کنه و حرف بزنه جلوی من ! فک کرده منم مث داداشمم که هر چی بخواد و بگه جوابشو به شوخی و خنده بده یا طرفش رو بگیره ! نمی خوام احترامش رو جلوی شوهر و خانواده اش بزارم زیر پا والا می تونستم این کار رو بکنم ! حالا ببینین کی بهتون گفتم و من کی باهاش این کارو می کنم ...
دیشب رفتم یه جائی ، یه کسی رو دیدم ، انگاری یه فرشته رو دیدم ! وای دیشب دم بریده رو با یه تیپ و شمایلی دیدم که تا حالا ندیده بودمش ! هی ، هنوز وقتی اون لحظه که دیدمش رو به یادم میارم انگاری دلم خالی می شه ... . وای خدا ، من دم بریده ام رو می خوام ... ( التماس می کنم الان پیش خدا ) . تو فکرم رابطه ی خودمون رو جدی کنیم اما خب دم بریده کمی شرایطش مساعد نیست ...
دو روز کلاس رو پچوندم عجیب ! خودمم توی کفش موندم که چرا پیچوندم ! کلاس های روز یکشنبه ( برنامه نویسی زبان های وب و انگلیسی عمومی ) و کلاس روز پنجشنبه ( ادبیات و ساختمان داده ها در پاسکال ) . زکی ، نمی دونم چرا نرفتم ! یکشنبه رو می دونم واقعاً حس کلاس رفتن نبود ، پنجشنبه رو هم من صبحش پیش شنگول بودم و یه پروژه تایپ و Power point داشتم و ازش تحویل گرفتم تا واسش آماده کنم رو باید آماده می کردم ! بهش گفتم امروز می رم کلاس اما نرفتم ! کارش رو دیشب تموم کردم ، نزدیکای ساعت 3 صبح واسش ایمیل کردم ! خدا کنه مشکلی نداشته باشه ... ( این اتفاق قبل اینکه بیام خونه و با جلوی دائی بحث کنم اتفاق افتاد ! خیلی خوشحال بودم اما ... )
واسه اون نوشت : دلم خیلی واست تنگ شده ...
پ.ن : دوستای خوبم والا چیزی که نمی خوام ازتون جز اینکه دعا کنین واسه من و دم بریده ...
ا تو انگشت اشاره دست راستت چیه؟چه آشناست نه؟
آبجی شنگول ، باز گیر دادی به انگشتر من ؟! :D
ببین این انگشتر منه آبجی شنگول باشه ؟ :D
آفرین آبجی خوبم :D
دیشب دیدمش..چقدر از اون وقتایی که با هم بودیم خوشگل تر شده بود(: