سانس اول ( نمی دونم از کجا ) : والا راستش رو بخواین نمی دونم از کجا شروع کنم ، شما می دونین ؟ به منم می گین ؟ باور کنین اینقدر درگیر درس و کار هستم که خدائی وقت نمی کنم بیام و واستون بنویسم ! از یه طرف فشار های درس ، Quiz های مختلف فیزیک ، امتحانات ریاضی و Quiz جدید مبانی کامپیوتر که به خدا هیچی آدم از درس دادن این استاد نمی فهمه ! باور می کنین رفتم کتاب مبانی و بارنامه نویسی دبیرستان پسر عموم رو گرفتم بخونم تا بتونم فهومی رو که خانوم م. باید می رسوند و نرسونده رو بفهمم ؟ خدایا چی بگم از این در به دری ... . دعا می کنم جای من نباشین که هم مجبور باشین کار کنین هم درس بخونین ... ( برای آینده بهتر البته ، آدم باید زحمت بکشه و منم دارم این کارو می کنم ... )
سانس دوم ( احسان اومده بود ) : دوست خوبم ، احسان عزیزم که مث برادر کوچیکم دوسش دارم با یه سوپرایز مسخره ولی در عین حال نا باور اومده بود ، منم دهنم باز مونده بود ! دیدمش دهنم باز مونده بود ، بغلش کردم از بغلش تکون نمی خوردم ! بزارین کمی در مورد احسان بگم ، دوست خیلی خوبم ! من کلاً 3 تا دوست دارم ، توی دار دنیا که خیلی دوسشون دارم و باهاشون خیلی راحت و صمیمی هستیم و یه اکیپ 4 نفری رو تشکیل می دیم که همیشه با هم هستیم ! امروز می خوام از اولین دوستم بگم که خیلی باهاش صمیمی هستم ؛ احسان ! یه پسر خوب و با ادب ، خیلی با مرام و معرفت و دوست داشتنی که هر وقت از اینجا می ره دلم واسش تنگ می شه در حد تیم ملّی ! همیشه وقتی اینجا بود شب ها با هم بودیم ، خوش می گذروندیم و تا کله ی صبح توی شهر دور می زدیم اما شانس بد من ، بلند و رفت تبریز واسه دانشگاه ! سر می زنه اینجا اما خیلی کم ! با وجود اینکه خیلی کم اما وقتی که میاد تمام استفاده رو می کنیم از اینکه اینجاست و خوب خوش می گذرونیم ... ! در کل مث احسان سراغ ندارم به خدا ، باور نمی کنین بیاین و ببینینش ...
پ.ن : نوشته های شخصی ام تموم شد ، ارسال بعدیم در مورد اتفاقائیه که در زمینه شغلی واسم افتاده ...