خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

ها ها ها ...

مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن اومدم . حالتون چطوره ؟ خوبین ؟ دلتون واسم تنگ نشده بود نه ؟ می دونم آخه کامنت ندیدم ازتون نامردا . خب چه خبرا ؟ چیکارا می کنین ؟ منم شکر خدا خوبم اما یه مدتیه دنبال این پول لپ تاپی هستم که دادم دوستم واسم بخره ( یه روده راست تو شیکم این پسره نیست نمی دونم خرجش کرده یا واقعاً دست این یارو شرکتس که می رفته سفارش داده ) در کل چند شبه دارم باهاش دعوا و برخورد می کنم ! اینجا نیست بدبختی والا سرش رو می گذاشتم لای سنگ می کوبیدم روش ... ( چقد وحشی شدم نه ؟ ) حق دارم بابا . دوست خوبمه به خدا ، خیلی آدم خوبیه اما نمی دونم چرا وقتی کسی چیزی ازش می خواد اینطوری می کنه . فکر می کنم مشکلی داره حرف نمی زنه والا اینقدر که من خوردش کردم ، دیگه ناراحت می شد اما انگار نه انگار ...

چند شبه از دست دم بریده اعصابم خورده ، خیلی سرش شلوغ شده به خاطر شروع ترم جدید و اصلاً حواسش به سلامتی خودش نیست ! متاسفانه طرف چپ بدنش بی حس شده و اینطور که پرسیدم مشکل باید از قلبش باشه . اصلاً به حرفم گوش نمی کنه اما بهش گفتم باید روز دوشنبه بری دکتر آخه دوشنبه عصرش نه درس داره نه دانشگاه و وقتش آزاده . این دختره دم بریده حرف گوش نکن ( وای وای وای ) ...

راستــــــــــــــــــــــــــــی یه چیز خیلی مسخره به شرطی براتون تعریف می کنم بهم نخندین ( قول بدین ) . این دم بریده و شنگول دو شبه دارن منو مسخره می کنن ! زنگ می زنم زیآب دم بریده رو پیش شنگول بزنم ، بعد از چند دقیقه صحبت یهو بر می گرده می گه من دم بریده ام ( حالا حس کنین آدم باید خجالت بکشه یا ناراحت بشه ، یا گریه کنه یا بخنده ) من همه این حالات رو داشتم . خیلی بهشون خوش گذشته بود ، شب بعدشم همین برنامه رو سرم پیاده کردن ...

چند شبی بود درگیر یه آهنگ بودم به اسم « زیر حرفام می زنم » از « محمد علیزاده » که خیلی عاشقانه می خونه اما همین دیشب یه آهنگی رو دانلود کرده بودم همش گوش می کردم به اسم ریمیکس جدید فرشته ی پاک از سیامک عباسی ! همین الانشم آهنگ اصلیشو دانلود کردم و ریختم روی گوشیم ! خیلی قشنگ بود ، دم سیامک عباسی گرم ...

خب فعلاً برم که کار و بارم زیاده ...

کیف کردم ...

امروز از ساعت 11:30 آقای ع.ن اومد نشست توی دفتر تا ساعت 1:30 که ما دیگه می خواستیم تعطیل کنیم و بریم خونه . حالا منتظر چی ؟ منتظر اینکه بابا بیان و ایشون به جای کل بدهیشون ، فقط و فقط 10% از بدهی رو پرداخت کنن و ... . بابا هم امروز رفته بودن تا قبر بابا بزرگ رو آماده واسه سنگ قبر کنن و ... توی دفتر نبودن . من که دیگه از بس قیافه این آدم دو رو و ریاکار رو دیدم داشت حالم بهم می خورد . در آخر هم به ایشون صورت وضعیت ندادیم که ندادیم ...

امروز داخل پایانه دعوائی شد که به زد و خورد کشیده شد و مأمورین نیروی انتظامی مجبور شدن از سلاح استفاده کنن و با اسپری فلفل اونا رو جدا کردن . نمی دونین وقتی از این اسپری استفاده کردن کل سر و صورت مردم می سوخت و همه سر درد و سرفه و عطسه کنان می اومدن . آخه مأمور پاسگاه انتظامی یه نفر بود و مجبور شد استفاده کنه . در کل خیلی روز جالبی شد به نظر من

فردا که تعطیله اما هنوز مشخص نیست پس فردا باز این ع.ن کی بیاد بالا و خواهش و تمنا واسه صورت وضعیت کنه ...

پ.ن : دوستان اکثراً عکس هائی که می زارم جنبه تزئینی داره و مربوط به شخص خاصی نیست ...

اومدم ...

ببخشید ، دو روزی درگیر مراسم خاک سپاری و ختم بابا بزرگم بودم و روز سوم هم رفتم سر کار ( یعنی چهارشنبه - پنجشنبه )

این چند روزی هم که رفتم سر کار اوضاع بدی داشتم ؛ هم از یه طرف اینترنت قطع شده بود ، هم خطا مشکل پیدا کرده بودن و هم دفاتر فروش شهر شرکت ها ارتباطشون با سرور مرکزیشون قطع شده بود . در کل اوضاع خیلی بدی واسه من شده بود ، چندین تا کار پشت سر هم ( راستش به خاطر اون رو روزی که پایانه نبودم و درگیر تدفین بابا بزرگ بودم این اتفاقا افتاده و به احترام سوگی که داشتم ، هیچی نگفته بودن )

روز چهارشنبه زنگیدم مخابرات و با کلی اینور اونور فهمیدم اصلاً تلفن از مخابرات قطع بوده . روز اولی هم اصلاً به حرف های من گوش نکردن به هیچ عنوان ...

روز پنجشنبه روز حسابی شلوغ و پر کاری واسه من یه نفر بودش . همکارمم که هرزگاهی می رفت بیرون در کل من باید هم کارای دفتر رو انجام می دادم و هم تلفنام رو می زدم به مخابرات و شرکت سرویس دهی اینترنت و ... . در کل دهنم آسفالت شد ... . روز پنجشنبه تونستم تلفن رو وصل کنم اما متاسفانه اینترنت افتاد واسه روز شنبه ...

امروز که رفتم سر کار به همراه پدر بزرگوارم بود که دو روز قبلی که من رفته بودم رو نیومدن به خاطر مراسم ؛ از صبح تماس می گرفتم مخابرات و شرکت شایان شبکه . با مخابرات که دیگه تند شدم و دعوائی ، آخه اشکال از طرف اوناس و اصلاً جواب درستی به من نمی دن و می گن شرکت شایان شبکه مشکل داره و شما باید با شرکت هماهنگ کنین . منم زنگیدم شرکت شایان و گفتم اینا اینطوری می گن خودتون یه کاریش بکنین . در کل تونستم امروز تمامی خطوط رو درست کنم و ارتباط و ... رو برقرار کنم ( خوشم میاد پیگیر کاری می شم ، تا تموم نشه آروم نمی گیرم )

راستی امروز بعضی از افراد که من زیاد ازشون خوشم نماد اومدن واسه درخواست صورت وضعیت . بابا هم خوب پیچوندنش و افتاد واسه فردا و پرداخت مبلغ خیلی زیاد و ... . در کل من دارم حال می کنم این آقای ع.ن داره اذیت می شه ...

پ.ن : ببخشید دیر به دیر آپ می کنم آخه خدائی کمی درگیر کار و زندگیم هستم . در کل ببخشید ...

بدون عنوان ...

سانس اول : روز یکشنبه 1389/07/04 ساعت 3 چشمای یه پدر بسته شد و روشنی چشماش خاموش . آخ که هنوز بدنش گرمه و باورم نمی شه رفته . عصر شده ، عمو ها یکی یکی از راه می رسن با چشمای قرمز که نم اشک توی چشماشونه اما هنوز دو تا عموهام از راه دور نرسیدن . چه اوضاع بدی شده . به نظرت عمه ام فهمیده ؟ نمی دونم . ساعت داره می گذره ، چشمام به دره که کی عمو واحد می رسه که بپرم بغلشو سیر اشک بریزم ... . صدای ریموت ماشین عمو شد ، اومد . آخ که دلم چقدر اشک می خواد بغلت بریزم عمو ، الانم که دارم اینو می نویسم چشمام خیسه . یکی یکی برادرا گریه کردن ، بغل هم ، کنار هم برای اینکه یتیم شدن ، بی مادر شده بودن حالام دیگه بی پدر ...

سانس دوم : صبح روز 07/05 با عجله رفتم آگهی روزنامه رو دادم از اون طرف هم برگه های ترحیم رو دادم واسه چاپ ، واسه اینکه ساعت 9 به تشییع جنازه برسم . قبل 9 کارم تموم شد و برگشتم خونه ، برادرم رو سوار کردیم و رفتم درب بیمارستان واسه برداشتن جنازه ی بابا بزرگم . کمی دیر رسیدم ، منو نذاشتن برم توی سردخونه و جنازه رو بیارم . از دور آمبولانس بهشت متقین داره میاد ، بابامم توی آمبولانسن . بهم گفتن پشت ماشین بیا . ماشین رو برداشتم و راه افتادیم به سمت مسجد النبی . رسیدم مجلس ، درب مسجد که نتونستم برم ، سر کوچه پارک کردم و رفتم پائین . وقتی رسیدم درب مسجد دیدم از اداره کل حمل و نقل ، معاون و رئیس اداره اومدن . باعث دلگرمی بود . چند تا از دوستان و شرکت دارای عزیز هم اومده بودن ، همینطور همکارم که همیشه وقت درد کمکمون می کنه . خدا خیرش بده ! راه افتادیم به سمت روستائی که قراره اونجا دفن بشه ، همه با هم ...

سانس سوم : از ماشین پیاده شدم ، زود زود قدم هام رو بر می دارم و به سمت آمبولانس می رم تا بتونم جنازه رو بگیرم و ببرم سمت غسالخونه . زودتر از من بردن ، اشکال نداره . برانکارد رو دادن من تا برسونم به آمبولانس و منم سریع بردم و برگشتم تا قبل اینکه باز کنن روی جنازه رو . آخ بابا حاجی ، چرا اینجا خوابیدی مگه نمی خوای دامادی منو ببینی ؟ چونشون رو باز کردن ، باند ها رو برداشتن . آخ بمیرم ، یه تیکه کوچیک پنبه بین پلکاشون گیر کرده بود ، می ترسیدم بکشمش دردشون بگیره . با بسم الله گفتن شروع کردن به شستنشون ، با لیف ای خیلی ساده پارچه ای و صابون خوشبو . نرفتم جلو ، یعنی جا نبود ، نمی ذاشتن دست بزنم . تقریباً کف بدنشون رو کاملاً شستن ، حالا باید آب می ریختن تا کف های صابون بره . رفتم جلو ، دستم رو گرفتم روی بدنشون . گرم بودم ، آخه آب ولرم ریخته بودن اما هنوز سرشون سرد بود ، نمی دونم چرا . شلنگ رو گرفتم و با دستم کف های روی بدنشون رو تمیز می کردم . موهاشون رو شستم ، سینشون رو از کف تمیز کردم و آب کشیدم . لنگ رو آوردن تا خشک کنن . یکی روی بدنشون ، یکی زیرش که زود خوشک بشه . با یه لا الا اله الله بلندشون کردن و بردن سمت کفن تا لباس آخرتشون رو به تنشون کنن . زیر کمشرون رو گرفته بودم که نیوفتن . کفن آماده بودم ، می خواستم ببوسمشون ، اما نمی شد ، جرأت نمی کردم . از دور می گفتم « بابا حاجی منو ببخشین . بدی نکردم اما اگه خوبی هم نکردم حلالم کنین » . آخ بیچاره بابام ، اومد بوسشون کرد و رفت کنار . کفن پوشیده بودن ، سفید . دیگه جرأت پیدا کردم ، رفتم کنارشون نشستم . بغض توی گلوم رو گرفته بود . نباید اش می ریختم ، چون اگر اشک می ریخت روی کفن یا صورتشون باید دوباره غسل می دادن . سرشون رو بوسیدم . چقدر سرد بود ، هنوزم گرم نشده بود . نشستم و اشک ریختم ، دیگه با صدای بلند ، گریه کردم و اشک ریختم . بابام رو دیدم ، رفتم بابام رو بغل کردم و گفتم « باباحاجی » بازم با صدای بلند گریه کردم . آخ دلم آروم بود ، آخه می خواستم روز قبل برم پیششون و بهشون سر بزنم اما خوابیدم ، بعد که بیدار شدم و یه SMS دادم بابا و جوابش هیچی غیر « بابا تمام کردن » نبود ، جیگرم رو نسوزوند . واسه بابا حاجی نبود ، فقط و فقط واسه خودم بود که چرا نتونستم زنده ببینمشون ! آخیش ، جنازه رو بلند کردن و بردن سمت میعادگاه تا نماز جنازه بخونن . نماز جنازه رو خوندیم . جنازه رو برداشتن و بردن سمت قبر تا دفنشون کنن . من از راه میان بر رفتم ، توی راه با پسر خالم هم صحبت کردم . رسیدم سر قبر . خشت ها رو آوردن ، گرفتم و با لباس های نو خشت ها رو بردم سر قبر و گذاشتم . جنازه رسید ، قبر آماده بود . از دور نگاه می کردم . همین بین با دوستان و آشناهائی که اومده بودن سلام و احوال می کردم و تشکر می کردم که اومدن . جنازه رو گذاشتن توی قبر ، خشت ها رو گذاشتن و حالا دارن خاک می ریزن . اون طرف همه داشتن قرآن می خوندن . خاک ها رو ریختن ، همه کم کم رفتن . فقط من موندم و دو تا از عموهام و برادرم و دائی . داداشم رفت ، من بودم . دیدم بابا جای ماشین ایستادن ، فهمیدم سوئیچ دست منه . راه افتادم به سمت ماشین . همش توی ذهنم این بود بابا حاجی نباید تنها باشن . روز اوله ، برای اولین بار دارن اینقدر بی کس می شن . رسیدم به ماشین ، سوار شدیم و رفتیم به سمت شهر ...

سانس چهارم : قرار بود نهار اینائی که از روستا میان رو هم توی مسجد بیدم ، پس رفتیم وسایل رو گرفتیم و بردیم در مسجد . کمرم درد گرفته بود ، همش سر پا بودم . عموم گفتن برو توی آشپزخونه و کمک کن ، با اینکه یلی ناراحت شدم و به بابام اعتراض هم کردم ما بازم رفتم ( آخه خیلی کمر درد داشتم ، به خاطر مشکل زانوم ) . دیگ خورشت رو جا به جا کردیم ، زعفرون و زرشک پلو ها رو دادن دست من . یکی یکی بشقاب ها رو می ریختن و منم بهشون رنگ اضافه می کردم و می فرستادم بره . در آخر آخر واسه خودمم یه دیس بردم و خوردم . تموم شد همگی تسلیت گفتن و رفتن ما هم اومدیم به سمت خونه ...

سانس پنجم : توی خونه زیاد نبودن ، کم و آشنا بودن . نشستیم و بعد از کمی مسخره بازی با سهیل ، می خواستم ختم کنن . یه مقداری مسخره بازیم زیاد شد و دو تا آدم که کنارم بودن بهم اعتراض کردن . حرف بزرگه قبول ، از حرف دختر خالم بدم اومد . آخه اشاره به دختر دائیم گفت : « نمی ف... » خیلی ناراحت شدم . فاتحه که تموم شد ، اومدم توی اتاق تا بخوابم و خسته بودم . چند دقیقه ای می گذشت ، دختر دائیم اومد توی اتاق و با صدا گفت : « آقای آئین ، ... ... ... » چشمام رو بستم و خودم رو زدم به خواب . یه وسیله ای هم دستش بود چند بار زد پشتم اما واسم اهمیت نداشت حرفاش . خوابم برد ...

سانس ششم : بیدار شدنم و فهمیدم قراره مهمون بیاد . خب مجلس ترحیم بود دیگه ، باید می اومد . بلند شدم و بعد از چند تا چرخ توی خونه اومدم اتاقم بگیرم بخوابم اما خوابم نبرد . چند دقیقه بعدش عمم گفت برم جزء های قرآن رو از خونه خالم بیارم اما ماشین نبود . به بابا گفتم زنگ بزنن داداشم که ماشین دستش بود و بگن بره قرآن ها رو بیاره . توی کجلس دو تا دختر هم بودن که من باهاشون کاملاً رو در وایسی داشتم و دخترای پسر عمه ی بابام بودن . توی کل راه رفتنام سلام نکردم ، آخه وقتی اومده بودن نشناخته بودم و منم اهمیت ندادم . اما عذاب وجدان گرفتم که چرا ادب رو رعایت نکردم . خواستم سلام کنم ، نشد . گفتم به دختر عمه اش مه دختر عموی منم می شه SMS بزنم بگم که ازشون از طرف من عذر خواهی کنه ، گفتم بیخیال . چه نیازی ، بزار همینطوری برن ...

سانس هفتم : فردا قراره بن روستای بابا بزرگم و جلسه ختمی توی مجسد محل داشته باشن و همینطور عصرش توی مسجدی که امروز ناهار دادیم . فرداش هم شهرائی که عموهام از اونجا اومده بودن . امشب شب اول قبر بابا بزرگمه ، کاش جرأتش رو داشتم و می رفتم شب اونجا اما ندارم . دوس ندارم تنها باشم . از کسی شنیده بودم که می گفت : « خدا وقتی که می خواد بنده هاش رو ببخشه و دم مرگ پاک از دنیا ببره ، به اون ها مریضی می ده تا گناهاشون بریزه » . پس باباجی پاک رفتن ، غمی نیست ...

واسه اون نوشت : خیلی منتظر زنگت بودم اما نزدی . خیلی منتظر حتی یه SMS واسه اینکه آرومم کنه از طرف تو بودم اما نزدی . دلیلی داره ؟!

پ. ن اول : از همه شما دوستان خوبم به خاطر تسلیت و احساس همدردی ممنونم . پری ، کرم خبیث ، شهریار ، خانوم گل ...

پ.ن دوم : واسه بابا بزرگم فاتحه بخونین تا روحشون شاد بشه ، ممنون می شم ...

پ.ن سوم : ببخشید اگر جوری نوشتم که شاید باعث رنجیده خاطر شدن شما بشه اما خب ، دوس داشتم حرفم رو بزنم ...

آی خدا ...

دیگه شبا همیشه به یاد تو من هستم ... حس می کنم همه جا کنار تو نشستم

آخ پدرم چه ساده یه روز رفتی ز دستم ... حالا کنار قبرت تنها بزام نشستم

بابا حاجی ، امروز می خواستم بیام ببینمت اما انگار ... « دیدارمون رفت به قیامت ... »