خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

یعنی اومدم ؟

سانس اول ( با عشق یا بی عشق ) : روز و شبام داره خوب می گذره ! بعضی وقتا خیلی ناراحت بودم که نکنه رابطه ی من و دم بریده طوری بشه که دیگه دم بریده علاقه ش به من کم بشه ! یه مدت پیش یه حرفی بهم زد که فکرم رو خیلی مشغول کرد ! به نظر شما چرا وقتی یکی مث من تلاش می کنه که به عشقی که می خواد برسه و می رسه ، بعد از ازدواج علاقه نسبت به عشقش کم بشه ؟! چرا می گن این یه چیز ثابت شده است ؟ چرا وقتی این همه ناراحتی واسه اینکه بهش برسی ، مرسی اما باید بعد ازدواج علاقه ات نسبت بهش کم بشه ؟ تکراری می شه ؟ یعنی تو مثلاً 25 سالته ، 25 سال با خانوادت زندگی کردی واست تکراری شدن ؟ چیه ؟ چرا بهتون بر می خوره ؟ خب اینم دقیقاً یه چیزیه مث همون با این فرق که اونجا تو عضوی هستی که به وجود میارنت اما اینجا تو باید کسی باشی که به وجود میاره ...! بعضی وقتا یه حرکات و چیزائی از آدمای متاهل می بینم که خیلی آزارم می ده ، از خودم می پرسم مگه اینا با عشق ازدواج نکردن ، عشق رو تجربه نکردن ، عاشق زنشون نیستن اما سوال من همیشه بی جواب موند و فقط یه حرف رو شنیدم ، تو هم وقتی ازدواج کنی ، چند سال بگذره می بینیم ...! چرا من باید اینطوری باشم ؟ چرا باید وقتی این همه غصه می خورم که خدایا منو به عشقم برسون و رسوند ، باید جواب این عشق رو اینطوری بدم ؟ شاید اونا عاشق نبودن ، شاید با عشق ازدواج نکردن ؟! جواب این سوال چیه ؟!

سانس دوم ( دانشگاه دم بریده و شنگول ) : شنگول یه زمانی بهم گفت ، دم بریده بره دانشگاه واسه تو خیلی بهتر می شه و وقتی تو بری دانشگاه واسه رابطه ی شما دو تا خیلی بیشتر از این ها بهتره ! الان به این نتیجه رسیدم که واقعاً راس می گفت ، امروز هم با دم بریده همین حرف شد که از وقتی رفته دانشگاه خیلی آزاد شده ، خیلی راحت باهاش صحبت می کنم و این خیلی خوبه ! خدا به این شنگول خیر بده و به خدا آرزومه خوشبختی و سعادتش رو ببینم توی این دنیا ! خیلی مهربون و دوست داشتنی ، من و دم بریده رو خیلی دوست داره ! راستی یه شوهر خوب واسه شنگول می خوام ، کسی سراغ نداره ؟! تا آخر عمر مدیونش می شم ! می خوام یه کار خیر واسه شنگولمون بکنم ...

سانس سوم ( دستــــــــــــم ) : امروز جاتون خالی که نه خدا اون روز رو نیاره ، سر صبح زد به کله ام ، وقتی داشتم توی راهروی ورودی پایانه قدم بر می داشتم ، یه دیواری هست که پشتش خالیه ولی ضخامت دیوار خب کمی زیاده ! جای مشت زیادی روش بود ! داشتم با یکی از این مالک های ماشین صحبت می کردم ، گفتم اینجا چه جای مشتیه اما جای مشت من خالیه ! اومدم انتخاب کردم کمی بالا تر از این صندوق کمک کردن به عتبات عالیات ( مردم خودمون سیرن ) با قدرت کوبیدم تو دیوار ! صدا داد ، بوووم ! هر کی اونجاها بود نگام کرد ، منم سرمو انداختم زودی اومدم از توی راهرو بیرون تا کسی نفهمه چی شد ! وقتی چند قدم از راهرو دور شدم دیدم دستم انگاری خراش پیدا کرده ؛ دستم رو آوردم بالا دیدم بــــــــــــله دستم زخمی شده در حد خفن درد هم داره و کمی هم ورم کرده ! الانم کمی درد داره فقط وقتی دستم رو مشت می کنم ...

سانس چهارم ( بابا حاجی ) : یادش بخیر ، وقتی فکر می کنم دیگه نیست دلم ناراحت می شه ! یادمه خیلی دوست داشت دامادی اولین نوه خودشو ببینه اما خدا اجازه نداد و زمانش نرسید که ...! قسمته نمی شه کاریش کرد . همیشه یادمه کنار مبل می نشست ، قلیون کنارش بود و کُر کُر کُر می کشید ! صدا می کرد و ...! هنوز یادم نمی ره ساعت 1 - 2 شب بلند می شد ، واسه خودش توی آشپزخونه چائی می ریخت ، یه قلیونی می کشید و می رفت سر نماز و دعای شبانه اش ! یادمه از وقتی بچه بودم و بابا حاجی رو شناختم همیشه این کارو می کرد ! هیچوقت نمازش ترک نمی شد و همیشه پابند نمازش بود ! یکی از اینائی که می اومدن مسجد و بابا بزرگ رو می شناخت ، چند روز پیش اومد دفتر و به بابا می گفت که بابا حاجی رو توی یه لباس حریر دیده توی خواب که هر لحظه یه رنگ و حالتی به خودش می گرفته و یه رنگی می داده ، نورانیِ نورانی ...

سانس پنجم ( حس تازه ) :امشب عموم اومدن اینجا ! تنها بودن ، اومدن کار داشتن و نمازشونو بخونن . وقتی داشتن به نماز وایمیستادن یه حسی بهم دست داد ! حس کردم باید به خدا نزدیک بشم ! ناراحت شدم از اینکه چرا من از خدا دورم ! شکر به نعمت های بزرگش آدم بدی نیستم اگر خوب نیستم ! چرا نماز نمی خونم ؟! همش توی فکر بودم ! ثانیه به ثانیه که می گذشت حس می کردم باید یه کاری بکنم ، هیچ راهی نداره ! رفتم حموم و اومدم بیرون ! موهامو خشک کردم و جا نماز رو برداشتم و پهن کردم ! به نماز وایسادم ، 2 رکعت نماز خودم ، خدا رو شکر کردم به خاطر نعمت هائی که داده و شکرش کردم به خاطر خوبی هائی که در حقم کرده ! عشقی که به من داده و احساسی که الان توی زندگیم دارم ! توبه کردم به خاطر همه اشتباهاتی که توی زندگیم مرتکب شدم و همه خطا های گذشته ی گذشته ... ( بازم شکرت خدایا بابت این همه خوبی و نعمت ) ...

سانس ششم ( لپ تاپ ) : یادتونه قضیه لپ تاپم رو ؟ هنوز نگرفتمش ! یعنی در کل بهتون می گم قضیه رو یه ثانیه وایسین ... آها خب قضیه از اینجا شروع شد که ، من به پدرام گفتم واسم لپ تاپ بخره اونم رفت دنبالش ! نزدیک 3 ماه همش منو دور خودم چرخوند و بهانه پشت بهانه ، طوری که دیگه بهش شک کردم و آقا هم یه سری اومدن اینجا و شب یواشکی می خواستن فرار کنن از شهر که مچشونو گرفتم و بازم آبروشو جلوی زنش خریدم ! قضیه کلی اینه که پدرام می ره برای من لپ تاپ سفارش می ده ! یه لپ تاپ هم بهش می دن اما نه اون مدل و چیز درستی که من می خواستم ، می ره پس می ده و مرده هم هنوز که هنوزه قراره بیاره ! اما حالا چرا پدارم به من نمی گفت چون از من خجالت می کشید ! نمی دونین به خاطر این حرفش چقدر فحش و بد و بیراه و تحقیر شد ، واقعاً خودم خجالت می کشم وقتی یادم میاد . اما حالا یه هفته هست که خودم پیگیر کارش شدم و مجبورش کردم پولم رو بگیره از اون یارو ! فهمیدم در حال ورشکستگی بوده و توی این هیر و ویر پولای منم تو گردش حساب ها نا پدید شده ! اخطار کردم بهش که باید پولمو از یارو بگیره اونم قول داده اون نداد خودش بهم بده ! فردا هم مث اینکه جلسه دادگاه یا همچین چیزی داره بعد از شکایتی که کرده واسه پول ...

سانس هفتم ( یه قصه مجهول ) : دو تا زن و شوهر بودن ، خیلی دوست داشتنی ! یه پسره هم بود که هر دوشون رو خیلی دوست می داشت و وقتی با اونا بود شاد بود اما یه مدتی این زن و شوهر که همدیگه رو خیلی دوس دارن باهم دعوا کردن ! پسره خیلی ناراحت شد ، همش غصه داشت که چرا اینجا اینطوری شدن ، نکنه به خاطر رفت و آمد اونه به خونشون و این باعث شد که ذهن این پسر خیلی مشغول بشه ... ( به داستانم فقط فکر کنین و معنی نداره که بخواین شما بفهمین که اینا کیان ) ...

واسه اون نوشت : همه جوره می خوامت ...

پ.ن اول : اینم قولی که بهتون داده بودم ! یادتونه گفتم میام و طولانی می نویسم ؟ اینم الوعده وفا ...

پ.ن دوم : دوستان عزیزم ، اگر شما در این انشاء نوشته شده غلط املائی نمی بینید به این دلیل است که یه معلم خیلی سخت گیر اینجاست همیشه نوشته های من رو بازبینی می کنه و مراقبه که اشتباه ننویسم و اون هیشکی نیست جز « شنگول » دست و هورا به افتخارش ... ( آخ انگشتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم ... )

نظرات 7 + ارسال نظر
آ . د . م شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 21:54 http://www.1adam.blogsky.com

:)

کپل بانو شنبه 24 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 22:07

دیوونه ای مشت میزنی به دیفال؟حقته .عقل که نیس جان در عذاب است
بنگاه همسر یابی زدی؟
خدا بیامرزه
خدا ما را نیز متحول گرداند

چیکا کنم خب خل بازی بود
آره ، تو هم می خوای ؟
مرسی ...
ایشالله

سحر یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 http://www.majarahaye2girl.blogfa.com

سلام.
چه عجب شما به وب من اومدین..
در مورد سانس اولت بگم که مسئله در ظاهر پیچیده است.اما وقتی بدقت بهش نگاه کنی شاید درک کنی که مشکلاتی تو زندگی متاهلی هست که ما هنوز به مرحله ای از مسئولیت نرسیدیم تا بتونیم عادلانه قضاوت کنیم.
ربط داره..الان میگی اونا قدر علاقه رو نمیدونند.حتما همونا که تو درموردشون قضاوت می کنی در موقعیتت بودند و همین قضاوت و در مورد ماقبل خودشون داشتند..
هنوز مجردیم و مفهوم تاهل رو درک نمی کنیم.وقتی دوتا آدم بالغ درمقابل هم یا کنار هم قرار میگیرند .خیلی چیزا هم بینشون وجود داره.علاقه. دوست داشتن. غروووور.گاهی خودخواهی.فشارهای عاطفی.اقتصادی.
تو این25 سال با کسایی زندگی کردی که از زمانی که چشمتو بازیدی باهات بودند.همه جوره شریک بودین باهم.اما کسی که تازه وارد زندگیت شده از انتخاب خودت بوده.برعکس خانوادت که انتخابی نبودند.این فرد اگه اشتباهی ازش سربزنه در مورد انتخابت شک میکنی..ومعمولا رفتارت هم به تصورت که سیاستته عوض میشه..خب احساسات هم متاثر از همدیگه..اونم میشه مث خودت.(البته دور از جونتون)مثاله..
یا توقعات بیش از حد توان طرف داشته باشی..مادیات هم مؤثره.این مسائل نمیتونه باعث دعوا بشه؟؟
یا اینکه از نظر وفاداری خیانتی بشه..
دعوا اشکنک داره..
دیگهحرفیندارم.

خیلی تاثیر گذار بود ، مرسی ...

کرم خبیث یکشنبه 25 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 20:22

به به به چه پستایه قشنگی...من جونم در میاد همشو بخونم که

به به به ما چاکریم کرم جون ، چیکا کنیم دیگه ، دست پرورده دوستانیم ...

خانوم گل دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 http://khanomgol83.blogfa.com

میگم این حداقل 3 پسته، همشو تو یه پست مینویسی خوب پدرمون درمیاد تا بخونیمش....
این یه اخطاره که پستات از این به بعد باید کوتاهتر بشن

این بار که دردشو بکشی دفه بعد از این کارا نمیکنی

سحر دوشنبه 26 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 http://www.majarahaye2girl.blogfa.com

سحر سه‌شنبه 27 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:28 http://www.majarahaye2girl.blogfa.com

دیییییییی دیییییییی دیییییییییییییییییییییییییییی

نه اینکه تو زیاد زیاد سریع سریع از این لطفا بهم میکنییییییییییییییییی....
.
این آهنگ وبتم که ی خط در میون میخونه....

آره من سر می زنم باور کنین
بعدشم آهنگ وبم یعنی چی یه خط در میون می خونه ؟
روی Random گذاشتمش ! 26 تا آهنگ داره ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد