خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

پیشاپیش مبارک

سانس اول ( این چند روز ) : خدائیش حس و حالِ اومدن نبود . راستش خیلی دوس داشتم بیام و براتون بنویسم چه اتفاقائی واسم افتاده اما خب نمی شد دیگه ، شما به بزرگواریتون ببخشین . حالتون که خوبه ایشالله ؟ راستی آخرای ماه رمضونه ها ، از چند روز دیگه نهار درست کنین ...

سانس دوم ( امشب گند ) : جاتون خالی امشب رفتیم پاتوق با ایمان و احسان و دوستمون آریا که خوش بگذرونیم . رفتیم چند تا ساندویچ هم گرفتیم و رفتیم که بریم به سمت پاتوق و نوش جون کنیم . وقتی رفتیم و اون بالا بالاها رسیدیم ، ساندویچ ها رو باز کردیم و دیدم بله ، نامرد به جای نون سنگک ، نون متری بهم قالب کرده . بیخیال در کل خیلی داشت خوش می گذشت و می خندیدیم تا اون اتفاق شوم رخ داد . من همیشه هواسم به همه چی هست که کی میاد و کی می ره . دیدم دو نفر دارن میان به سمت ما منم بی توجه به خنده ها ادامه دادیم و ... . وقتی به ما رسیدن دیدم بله ، آقایون از برادران تشریف دارن و اومدن ما رو سین جیم کنن و ببینن کی هستیم . اول که پرسیدن کجائی هستیم و بعدشم کارت شناسائی خواستن و منم ارائه کردم و اینا . اما بدتر از همه می دونین چی بود ؟! احسان خودش کارت شناسائی نداشت و گفت آقایون من از شما کارت شناسائی می خوام . من چون پسر خوبی ام و هیچوقت کاری نکردم که بخوام بترسم ، سر به سر نمی زارم دنبال دردسر هم نمی گردم . داشتم می گفتم احسان اینو که گفت بلا گفت ، می خواستن ما رو جمع کنن و ببرن مقر خودشون . بعد از کمی حرف و ... از ما گذشتن و رفتن پی کارشون . این دفعه دوم بود که کسی به من اون بالا گیر می ده ! خیلی حالم گرفته شد در حد تیم ملّی ، خدائی کلاً ... شد به اعصابِ من و بچه ها . سریع جمع کردیم و برگشتیم پی کارمون . قضیه رو با بابا در میون گذاشتم و بابا گفتن باید می رفتی می دیدی اینا چیکارن و ... (می دونستم خود بابا اونجا می بودن یه دعوای اساسی راه می انداختن ) . در کل امشبمون زهر مارمون شد ! خدا بخیر کنه شب های دگر رو که باید سیم جیم بشیم ...

سانس سوم ( بابا بزرگ ) : وضعیت بابا بزرگ روز به روز دره بد تر می شه و ما هم ترسمون بیشتر . حالا درسته عمر دست خداس اما خب سخته ... . امشب دوباره رفتن بیمارستان بستری کنن و آخر شب از بابا شنیدم مثِ اینکه حالشون خیلی بدتر شده و مانیتور و ... قلب آوردن کنار دستشون گذاشتن . در کل برای سلامتی بابا بزرگم دعا کنین ...

پ.ن : پیشاپیش عیدتون مبارک . به روز بعد عید فطر هم تعطیل اعلام شد ...

نظرات 3 + ارسال نظر
javad پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:32 http://http//:www.zarajcity.blogfa.com

salam
webloge khob va bahali dari be webloge mnam sar bezan
by ta hi

شهریار پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:46

سلام دادا
خوبی؟
برای تو هم مبارک باشه
آرزوی سلامتی همه مریضها به خصوص پدر بزرگ گرامی
تو رو دارم.
من که دلم برات تنگیده بود البته الان دیگه فراخ شد!
مراقب خودت باش

به یالا دادا شهریار بابا سر بزن
عید تو هم مبارک قربونت
مراقب خودت باش

سحر پنج‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:36 http://www.majarahaye2girl.blogfa.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام آئین خان با ما قهری؟به وبمان نمیای؟

تو وب دوستان باید ببینیم شما رو؟
من آپیدم اگه به سلیقه ات می خوره بفرمایید بی معرفت...

درود
نه سحر خانوم به خدا ، من سر می زنم به وبتون . باور کنین این سه دختر سر زدم :(
ملکه شوکران رو هنوز نه خدائیش
الانم بلاگفا : Server is too busy

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد