خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

برگشتم با دلی شاد ...

سانس اول ( پست های اخیر ) : خدا رو شکر ، مشکلی که برام پیش اومده بود رو تا حدودی تونستم حلش کنم . خیلی بهم سخت گذشت ، خیلی ناراحت بودم و باعث شده بود افسردگی بگیرم اما از نوع جالبش که جلو بقیه می خندیدم و از داخل خورد می شدم . در کل بخیر گذشت ، و فکر می کنم متوجه شده باشین مشکلم با چی و کی بوده اما می گم بخیر گذشت شکر خدا . با خدا یه عهدی بسته بودم ، که ببینم اگه صلاحی در تصمیمی که داشتم بود که ادامه پیدا کنه والا کلاً خراب بشه اما یه چیزی اتفاق افتاد بین همین دو تا ! حالا منو می گین کلاً مغز و فکر و همه چیم قاطی شد که این چه اتفاقیه که نه می فهمم که باید ادامه بدم یا ندم . آخر دل رو زدم به دریا و خواستم که تصمیم درست رو بگیریم ! الانم شکر خدا می گم بازم ، خوبم ...

سانس دوم ( دیروز - امروز - فردا در محل کارم ) : دیروز داشتیم صحبت می کردیم که اینا جلسه بزارن و وضعیت رو مشخص کنن که شراکت ادامه داشته باشه یا نه اما ... . بیخیال فقط همینقدر رو بدونین که چند میلیون خرج سیستم و قطعات و فلان و فلان کردن آخرشم بعد از 3 ماه زدن همه چی رو بهم و کلاً همه چی شد خراب ( این ناحیه منم ضربه شدیدی دیدم ، حقوقم دقیقاً نصف شد اما خب باز راهائی هست که حقوقم رو برگردونم اما یه کم طول می کشه اما راه هست ) . امروز از 7 شرکت 3 تا شرکت رو وصلیدم به Server سابقشون ، موند 3 4 شرکت دیگه که یکیشون که مالِ آقای ع.ن هستش ، خودش بیاد جا به جا کنه ، به من چه - پول که نمی ده خودش جا به جاش کنه . بقیه شرکت ها هم موند واسه فردا که برم و درستشون کنم . واسه اتصال سرور به سرور سابق هم از هر شرکت و دفتر فروش شهرش مبلغی رو می گیرم که قرار شده پایان کار بگیرم . اگه انجام دادن و ندادن پول رو دفتر فروش شهرشون رو همونطوری قطع ول می کنم تا پول رو بدن ...

سانس سوم ( وضعیت بابا بزرگم توی بیمارستان ) : خدائی فیلمه ، هر شب بابا که میان گله دارن از رفتارشون و برخوردشون با بقیه و کسائی که همش بالای سرشون هستن و همراهی بیمارن . من که به خلاطر وضعیت کاریم نمی تونم برم اما بابا ، دو تا داداشم می رن ، عموی کوچیکتر از بابام می رن ولی در این بین ... . یه عموی بزرگ دارم که اصلاً بالای سرشون نمی رن و در صورتی که توی همون بیمارستان بهیارن و کشیکن بعضبی وقت ها . در کل همه کارا افتاده به دوش بابای من و عموم . یه عموی از همه کوچیکترم دارم که بیچاره باز هر چقدر که کارم داره و خانومشونم مریضه ، یه سری می زنه و چند ساعتی رو اونجا هست . عموی دیگم هم که از یه شهر دیگه بیچاره بلند می شه و هر هفته میاد و سر می زنه . در کل سختی داریم می کشیم اما خدا کنه مرخص کنن ، بیاریمشون خونه می تونیم راحت ازشون پرستاری کنیم تا بیمارستان اما نتایج آزمایشات متغیره ، از دیروز قرار بوده مرخص کنن اما ... . یه حقیقت دیگه ای هم هست می گن بابا بزرگم کارای خنده داری می کنن توی بیمارستان که خیلی جالب نیست اما مطمئن نیستم ، و واسه اینکه من تاب و تحمل این کارا رو ندارم ، نمی رم پیششون . واسه اینکه ایشالله از این اوضاع در بیان و حالشون بهتر بشه ، مثِ اینکه قراره واسشون زن چهارمی رو هم بگیریم ...

پ.ن : نظرات رو باز می کنم و از همتون مرسی و عذر خواهی که سر می زدین اما نمی تونستین واسم نظر بزارین . خیلی دوستون دارم ...

نظرات 5 + ارسال نظر
behzad پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:17 http://behzad12706.blogfa.com


الان چطولی........؟؟؟؟؟

نوکرتم ، تو چطوری ؟! :D

behzad پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:18 http://behzad12706.blogfa.com

من چرا رمزو ندارممممم..........

به خاطر اینکه اگه داشته باشی پته من رو آبه :D

behzad پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:22 http://behzad12706.blogfa.com

یعنی رمزو به من نمیدی...........؟؟؟؟؟

نه

پری پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:57 http://takhchar.blogfa.com

سلام پسره ی بیب ..چرا کامنت دونیتو بسته بودی؟
ضمنا بابا بزرگت تو بیمارستانه می خواد زنم بگیره؟لابد دختر ۱۶ سالم می خوادخدایا ندی
مردا همشون یه کرباسن

پری ؟ من نیستم ، خجالت بکش :(

پری پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 16:18

رفتم آواتار گذاشتم

آفرین پری ، چه خوشگله نه ؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد