خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

مریضم مقداری ...

سانس اول ( سرما خوردگی ) : فک کنم باز ویروسای نازنین جا پیدا نکردن اومدن و توی تن من شروع کردن به دعوا و غیره منِ بدبخت هم اینجا در تیر رس تششعات میکروبیشون قرار گرفتم و مریض شدم اونم از نوع فین فینی شدن ! از دیروزه همش مماخم می خاره و سر درد دارم ؛ امروزم اینقدر سر گیجه داشتم که رفتم و گرفتم توی اتاق کنفرانس زیر میز خوابیدم ( اوج فاجعه رو ببینین ) ...

سانس دوم ( پایگاه سیار خون ) : صبح دیدم رئیس تلفن رو دادن دستم ، وقتی صحبت کردم دیدم آقای غ.م پشت خطه و می گه من تا 10 دقیقه دیگه می رسم پایگاه سیار خون ، بیا اونجا می خوای خون بدی ! منم با وجود اینکه کار ریخته بود روی سرم ، 10 دقیقه که دروغه ، 15 دقیقه سریع کارامو و جمع و جور کردم و رفتم سمت پایگاه و بعد کلی معاینه به خاطر پائین بودن فشار خون ازم خون نگرفتم ، می گن فشارت روی 9 بود و ما زیر 9.5 نمی تونیم خون بگیریم ! ما هم نا امید برگشتیم سر کار . توی کل راه فک می کردم من هر سری رفتم خون بدم اول اینطوری بوده ، چیزی هم نخوردم که فشارم رو بیاره پائین ، نکنه من فشار خونم کلاً پائینه و سری های قبلی که رفتم خون بدم روز بعدش که رفتم با کلی نمک و غیره فشارم اومده بالا ...

سانس سوم ( خواب عصرگاهی ) : وای خدا من چند روزه وقتی عصرا می خوابم اصلاً آرامش روحی ندارم و فکرم مشغوله شدید ! هوا هم که بسی گرم می شه ( البته پدر محترم می گن نخیر گرم نیست تو یه مرگیته ... ) منم طاقتم تموم می شه و همش عذاب می کشم ! از گرما متنفرم ! اصلاً نمی تونم بخوابم هوا گرم باشه ، باید یه جای سر دراز بکشم تا خوابم ببره !

سانس چهارم ( بیماری پدر بزرگم ) : بابا بزرگم افتادن توی رخت خواب و بلند نمی شن ، همش دارن می گن من می میرم ، من دیگه عمری نمی کنم ! این موضوع خونواده ما رو خیلی ناراحت کرده ، آخه بابام می گن اینا همش تلقینه که دارن به خودشون می کنن ، در صورتی که مشکلی ندارن اما مامانم می گن مرحوم باباشون ( بابا بزرگ مادریم ) همینطوری بودن که همین بابا بزرگم بهشون می گفتن پاشو خودتو جمع کن ، چیزیت نیست ! می گن شاید دم دمای آخره ! دشب با سیمون راجع به این حرف می زدم ، همینطور مشکل قلبی پدرم ! خدایا هزاران مرتبه شکر که سیمون همه لحضه ها کنارمه ! تقریباً نزدیک یه ماه از آنژیوگرافی بابام می گزره ، توی بیمارستان باهاش تماس گرفتم و صحبت کردم ! نمی دونین چقدر آروم گرفتم ...

پ.ن اول : خانوم گل ، سحر خانوم ، شهریار چرا دیگه به بلاگم سر نمی زنین ؟! از دست من ناراحتین و دلخور ؟!

پ.ن دوم : نامحرم وارد اینجا نشه ...

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:01

سانس اول

دادا من هروز به زیارت شما مشرف میشیم
شما تشریف ندارید پذیرایی کنید!

سانس دوم

ما جزء محرماییم یا نامحرما؟
تکلیف منو مشخص کن که دفعه بعد اومدم یاالله بگم بیام تو!

سانس سوم

بلیط به من نرسید اون دوسانسم قاچاقی دیدم!

سانس اول : ما در خدمتونیم
سانس دوم : محرمین :D
سانس سوم : مشکلی نداره ، شما کارت ویژه دارین :D

خانوم گل دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 http://khanomgol83.blogfa.com

یالا.... ما اومدیم. ما که محرمیم نه؟
من اگه فرصت باشه حتما میام نت و حتما میام وبت
ایشاله زودتر این سرماخوردگی و مریضیا از تو خانوادتون ریشه کن بشن

نامحرم دختر و پسرز که نیست :D
مامحرم اونائی ان که میان و می خونن و می رن :D
حالا به بهانه های مختلف سرچ می کنن اسم بلاگ من میاد :D
ایشالله خانوم گل ...

پری چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:17

یا الله کسی روسری سرش نباشه نا مرحم داره میاد.
اکشال نداله سلما خولدی منم دالم سلما می خولم
این سیمون همون عیالته؟
چه فشال خون مولچه ای دالی.

خواهش می شود بفرمائید
آره سرما خوردم اما الان خوبم
آره عشقمه ...
:( نمی دونم به خاطر چیه ، شاید دارم می میرم :(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد