خیلی حرف ها دارم واسه گفتم ، از خودم ، از عشقم ، از زندگیم ، از تصمیم های آینده ام ، از تصمیمایتی که دارم می گیرم اما نمی دونم درسته یا نه ! راستش رو بخواین یه تصمیم ، یه ریسک بزرگ می خوام توی زندگیم بکنم اونم چیزی نیست جز ازدواج ( الان نه زمانش مال چند سال دیگس ) اما دارم می گم یه ریسکه ؛ البته این ریسک رو همه می کنن با توجه به کسی که بهش علاقه دارن و معرفیش می کنن به خانوادشون و پا پیش می زارن ، حالا یا موافقت %100 خانواده یا خب حدوداً مخالف و ... ؛ تصمیم من ازدواجه ، اونم با دوست دخترم ، چون من اهل دوستی های بی خودی و الکی نیستم واسه خوش گذرونی و دوستی های کوتاه و بی ارزش ؛ راستش می خوام با کسی که بهش علاقه دارم الان و اگر خدا بخواد و مشکلی واسمون پیش نیاد ، دوس داریم که این تصمیم رو عملی کنیم ! البته بعد از شناخت کامل هر دو طرف ! من و سیمون ! خب یه چیز کاملاً منطقی و درسته که باید آدم برای مهمترین تصمیم زندگیش که به یه عمر بسته است ، شناخت داشته باشه و تصمیمش از روی عقل و درستی باشه ! شاید من یه مکلی داشته باشم که سیمون نتونه تحمل کنه و برعکس ! یادتونه یه بلاگ بهتون معرفی کردم به نام « به خاطر خدا همسرت را ببوس » ؟! من وقتی این بلاگ رو از اول تا آخر خوندم دیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد ؛ درسته ما احتیاجاتی داریم که باید توسط همسرمون برآورده بشه ، اما در قبال احتیاجات ما ، همسرمون هم احتیاجاتی داره که ما باید برآورده کنیم ! البته این نگرش رو من قبلاً هم داشتم ، اما بعد از خوندن موشکافانه داستان زندگی ویولت خانوم متوجه شدم خیلی چیزاس و من نمی دونستم اما الان یاد گرفتم ... ( خب دیگه بسه )
امروز تونستم یه پول گنده به خاطر زحماتم بزنم به جیب اما این فقط و فقط مدیون بابای عزیزم هستم که حقی رو که باید خودم بگیرم ، ایشون لطف می کنن و می گیرن ؛ درسته حق و حق یه چیزیه که باید داده بشه . البته بماند ، هنوز خیلی از پول ها مونده تا تسویه بشه اما خب به قول بابام نترس اونا بخوان یا نخوان باید بدن ...
دلم واسه سیمون تنگ شده ، همینطور تئودور ! خیلی دلتنگشونم ، راستش مدتیه که یه مقدار رابطه ام باهاش کم شده اونم دلیلش هیچی نیست جز نبودنش ! رفته به برادرش سر بزنه و نیست فعلاً ! یه 3 روزی می شه رفته اما گفت زود میاد اما خب نشد ؛ قرار بود یه سفر من و سیمون و تئودور با هم تنها بریم اما به دلایلی کنسل شد ، چون نتونستیم مقدماتش رو فراهم کنیم ! شاید حکمتی توی این کار بوده ...
یه خبر دیگه اینکه ، من نمی دونم واستون گفتم یا نه اما بابا بزرگ من 3 تا زن داشتن که از دو تا بچه دارن و از آخریه ( چون در زمان پیری ازدواج کردن ) ندارن بلکه چند تا عموی ناتنی بزرگ برامون داشت ! مادر بزرگ من که تقریباً 6 سال می شه فوت کردن و زن آخریشون هم نزدیک 1 سال می شه فوت کردن اما می مونه مادر یکی از عمو هام که زن اولیشون بودن ؛ ایشون دیروز ساعت 11 ظهر فوت کردن و فردا مثل اینکه تشییع جنازه است ؛ برای شادی روحشون لطفاً فاتحه ای یاد کنین ، ممنون می شم ...
پ.ن اول : بابا بزرگ من خیلی باحالن ، می خوان هنوز زن 4 رو هم بگیرن
پ.ن دوم : فردا میام و یه پست شغلی می دم تا بدونین این مدت توی دفتر و کلاً محل کارم و پایانه چی می کشم و اینا ...
اول که اومدم فکر کردم افسار رو انداختی گردنت و
بدو بدو مبارک بدو انشاءالله مبارک بدو
راه انداختی
ولی دیدم نه باز داری از تصمیم کبری حرف میزنی!
دادا !
مردیم از گشنگی!
پس چی شد این شام وشیرینی عروسی
خفه مون کردی!
مرسی واقعاً :))
سیاااااااااام
میگم خودت به بابا بزرگت نرفته باشی؟
هر وقت بابام به بابا بزرگم رفتن ، منم به بابام می رم !
وای آئین کلی نوشتم تائید زدم اما نیدونم چی شد که ثبت کرد یا نه..
مبارکه ایشالله با موفقیت پیش بری و به مراد دلت برسی..
دعوتیم دیگه نه؟؟؟{لبخند}
مرسی ازتون سحر خانوم ...
آره قول می دم دوتتون کنم