خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

شب بی ستاره ...

خیلی حرف ها دارم واسه گفتم ، از خودم ، از عشقم ، از زندگیم ، از تصمیم های آینده ام ، از تصمیمایتی که دارم می گیرم اما نمی دونم درسته یا نه ! راستش رو بخواین یه تصمیم ، یه ریسک بزرگ می خوام توی زندگیم بکنم اونم چیزی نیست جز ازدواج ( الان نه زمانش مال چند سال دیگس ) اما دارم می گم یه ریسکه ؛ البته این ریسک رو همه می کنن با توجه به کسی که بهش علاقه دارن و معرفیش می کنن به خانوادشون و پا پیش می زارن ، حالا یا موافقت %100 خانواده یا خب حدوداً مخالف و ... ؛ تصمیم من ازدواجه ، اونم با دوست دخترم ، چون من اهل دوستی های بی خودی و الکی نیستم واسه خوش گذرونی و دوستی های کوتاه و بی ارزش ؛ راستش می خوام با کسی که بهش علاقه دارم الان و اگر خدا بخواد و مشکلی واسمون پیش نیاد ، دوس داریم که این تصمیم رو عملی کنیم ! البته بعد از شناخت کامل هر دو طرف ! من و سیمون ! خب یه چیز کاملاً منطقی و درسته که باید آدم برای مهمترین تصمیم زندگیش که به یه عمر بسته است ، شناخت داشته باشه و تصمیمش از روی عقل و درستی باشه ! شاید من یه مکلی داشته باشم که سیمون نتونه تحمل کنه و برعکس ! یادتونه یه بلاگ بهتون معرفی کردم به نام « به خاطر خدا همسرت را ببوس » ؟! من وقتی این بلاگ رو از اول تا آخر خوندم دیدم نسبت به خیلی چیزا عوض شد ؛ درسته ما احتیاجاتی داریم که باید توسط همسرمون برآورده بشه ، اما در قبال احتیاجات ما ، همسرمون هم احتیاجاتی داره که ما باید برآورده کنیم ! البته این نگرش رو من قبلاً هم داشتم ، اما بعد از خوندن موشکافانه داستان زندگی ویولت خانوم متوجه شدم خیلی چیزاس و من نمی دونستم اما الان یاد گرفتم ... ( خب دیگه بسه )

امروز تونستم یه پول گنده به خاطر زحماتم بزنم به جیب اما این فقط و فقط مدیون بابای عزیزم هستم که حقی رو که باید خودم بگیرم ، ایشون لطف می کنن و می گیرن ؛ درسته حق و حق یه چیزیه که باید داده بشه . البته بماند ، هنوز خیلی از پول ها مونده تا تسویه بشه اما خب به قول بابام نترس اونا بخوان یا نخوان باید بدن ...

دلم واسه سیمون تنگ شده ، همینطور تئودور ! خیلی دلتنگشونم ، راستش مدتیه که یه مقدار رابطه ام باهاش کم شده اونم دلیلش هیچی نیست جز نبودنش ! رفته به برادرش سر بزنه و نیست فعلاً ! یه 3 روزی می شه رفته اما گفت زود میاد اما خب نشد ؛ قرار بود یه سفر من و سیمون و تئودور با هم تنها بریم اما به دلایلی کنسل شد ، چون نتونستیم مقدماتش رو فراهم کنیم ! شاید حکمتی توی این کار بوده ...

یه خبر دیگه اینکه ، من نمی دونم واستون گفتم یا نه اما بابا بزرگ من 3 تا زن داشتن که از دو تا بچه دارن و از آخریه ( چون در زمان پیری ازدواج کردن ) ندارن بلکه چند تا عموی ناتنی بزرگ برامون داشت ! مادر بزرگ من که تقریباً 6 سال می شه فوت کردن و زن آخریشون هم نزدیک 1 سال می شه فوت کردن اما می مونه مادر یکی از عمو هام که زن اولیشون بودن ؛ ایشون دیروز ساعت 11 ظهر فوت کردن و فردا مثل اینکه تشییع جنازه است ؛ برای شادی روحشون لطفاً فاتحه ای یاد کنین ، ممنون می شم ...

پ.ن اول : بابا بزرگ من خیلی باحالن ، می خوان هنوز زن 4 رو هم بگیرن

پ.ن دوم : فردا میام و یه پست شغلی می دم تا بدونین این مدت توی دفتر و کلاً محل کارم و پایانه چی می کشم و اینا ...

نظرات 3 + ارسال نظر
خنکای پایان خاطرات دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:49

اول که اومدم فکر کردم افسار رو انداختی گردنت و
بدو بدو مبارک بدو انشاءالله مبارک بدو
راه انداختی
ولی دیدم نه باز داری از تصمیم کبری حرف میزنی!
دادا !
مردیم از گشنگی!
پس چی شد این شام وشیرینی عروسی
خفه مون کردی!

مرسی واقعاً :))

کرم خبیث چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:46

سیاااااااااام
میگم خودت به بابا بزرگت نرفته باشی؟

هر وقت بابام به بابا بزرگم رفتن ، منم به بابام می رم !

سحر پنج‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:27 http://MAJARAHAYE2GIRL.BLOGFA.COM

وای آئین کلی نوشتم تائید زدم اما نیدونم چی شد که ثبت کرد یا نه..
مبارکه ایشالله با موفقیت پیش بری و به مراد دلت برسی..
دعوتیم دیگه نه؟؟؟{لبخند}

مرسی ازتون سحر خانوم ...
آره قول می دم دوتتون کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد