خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

Optimus Prime ...

امروز داشتم بعد از مدت ها Transformers 2 رو نگاه می کردم و شخصیت تخیلی Optimus Prime سردسته اون ربات هائی که به زمین اومده بودن به نظر جالب اومد ؛ به خاطر همین اسمش رو گذاشتم پست امروزم ...

نمی دونم چرا مدتی شده خبری نمی شه ؛ یعنی خبر هستا ، من حس و حال نوشتن ندارم ؛ آخه اکثراً سر کارم ( حتی شب ) ، مث همین دیشب که ساعت 9:30 شب زنگ زدن ، آقا سیستم پرینت نمی گیره و ما می خوایم صورت وضعیت پرینت بگیریم که اتوبوس بره و این حرفا ؛ زنگ زدم تاکسی تلفنی ، اومد دنبالم ( پول نقد نداشتم ) در عابر بانک ایستادم ، پول برداشتم ، رسیدم پایانه ، دم در راننده پول خورد نداشت گفتم بیا توی پارکینگ من میام ( اونم نمی دونم چیکا کرد ، پول دادم بهش اما دیگه ندیدمش ) ؛ رفتم توی تعاونی بعد کلی کنجکاولی فهمیدم آقایان صفحه سایت رو می خواستن پرینت بگرن زدن سیستم رو بیـــــــــــــــــــب ؛ هیچی همون دیشب تا ساعت تقریباً 23 اونجا بودم و با یکی از همون متصدی ها سیستم رو برداشتم و آوردم خونه و نصبش کردم ، ویندوزش رو عوض کردم ، نرم افزار ها رو نصب کردم و فاکتور رو نوشتم و گذاشتم کنارش ...؛

راستی من از دیروز عصر با داداشم راما توی خونه تنهائیم ، بابا اینا رفتن روستا و ما هم موندیم چون کار داشتیم ؛ شب که چیز خاصی نخوردم جز معجونی که خودم درست کردم ، ظهر داداشم پیتزا درست کرد و خوردیم ...

یه خبر دیگه اینکه دیشب زنگ زدم احسان دوستم که با ایمان پاشن بیان خونه ما ، تنها بودم ؛ تا ساعت 3 منتظرشون بودم نیومدن خوابیدم ؛ صب می بینم گوشیم داره می زنگه ( خواب بودم ) احسان زنگ زده دیشب تو فوتبال پای ایمان در رفته و بردیمش بیمارستان و تا ساعت 5 صبح بیمارستان بودیم ( آخه قرار بود بعد از فوتبال بیان خونه ما ) ؛ منم امروز با احسان پاشدم رفتیم شیرینی گرفتم ، رفتیم خونه ایمان اما ... ( بقیش بماند ، آخه اینو می خوام بهتون بگم که ، پای ایمان به خاطر احسان در رفته ، آخه احسان با تکل رفته روی پای ایمان ) ؛ هیچی رفتیم در خونه ایمان ، ایمان اومده بیرون و متوجه شدم کل باند پاش رو باز کرده که مادرش نفهمه و هیچی هم به مادرش نگفته ...!

یه موضوع مهم که خیلی دیروز عصبیم کرده بود این بود که سیمون ( توی پی نوشت توضیح دادم ) ، از شب قبلش هیچ خبری ازش نداشتم ، روز بعدشم اصلاً ازش خبری ندشه بود و طوری شده بود که دیگه داشتم دق می کردم که نیست و خدائی نکرده چه بالائی سرش در اومده ؛ بعد فهمیدم با تئودور ( بازم توی پی نوشت توضیح دادم ) رفتن خونه یکی کمک کنن بهش و به من خبری ندادن و ...!

پ.ن اول : اسم هائی که بالا گفتم و عکسی که توی این پست گذاشتم این اشخاص هستن :

الوین - لباس قرمز ( خودم آئین )

سیمون - لباس آبی ( عشقم )

تئودور - لباس سبز ( خواهر عشقم )

پ.ن دوم : شاید عکس ها و استایل بلاگ تا چند روز دیگه اصلاً وضعیت خوبی نداشته باشه ، چون عکس های بلاگ توی هاست یکی از دوستانم آپلود شده و متاسفانه سرور سایت مشکل داره و مدتی در دسترس نخواهد بود ...

نظرات 4 + ارسال نظر
hossein شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 00:30 http://www.akslar.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود . خوشحال میشم از سایت من هم دیدن کنین . در ضمن اگه براتون مشکلی نیست خیلی خوشحال میشم من رو با نام "عکس" لینک کنین

خنکای پایان خاطرات شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:00

خوب الوین جان!
انشاءالله کی شیرینی بخوریم؟

شیرینی چی ؟!

پری یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:06

خنگی دیگه شیرینی دیمادیتو می خوایم بابا.
من عاشخ دندونای این۳تام عشخن خوشگل عسلا

ایشالله ، دعا کن واسم من دیماد شم بعد :D

امیر دوشنبه 11 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:53

عاشقی عاشق بمانی وروزی به معشوقت برسی

من عاشم درد عشق کشیده ام
میدانم درد عشق یعنی چه

امیدوارم توی عشق درست ، دستگیر بشی ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد