خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

آن ها ، این ها و ما ...

امروز می خوام یه داستانی واستون تعریف کنم که همکارم یه مدت پیش نقل قول از یه استادی تعریف می کرد به اسم آقای ع.م یکی از اساتید تحصیل کرده شرکت آموزشی اندیشه پیشرو ( مربوط می شه به راه و جاده و مسافر و اینا )

روایت می کنن :

یه روز شیر سطان جنگل از سلطنت خسته شد

بهش گفتن : خب چرا اینقدر کار می کنی ، یکی رو بکن معاون خودت تا کاری تو رو انجام بده ...

بهش فکر می کنه و خرگوش رو معاون خودش انتخاب می کنه ...

به خرگوش می گه : تو بیا مدتی جای من پادشاهی کن ، و دستور بده ...

خرگوش می گه : چه خوب ، باشه اما تخت و ... چی ؟!

شیر می گه : باشه واست به قد و قامت خودت درست می کنم ...

خرگوش از خوشحالی می پره هوا و روز بعد می ره و به تخت خودش می شینه ...

اما داستان سلطان بودن خرگوش ...

روز اول که خرگوش می شینه به تخت پادشاهی ، گرگ بیچاره از اونجا رد می شه ، می بینش ، صداش می کنه می گه : بیا ...

گرگ می ره پیشش و خرگوشه می پرسه : کُلاهت کو ؟!

گرگ تو فکر که جواب بده کلاه چیه ، خرگوشه یکی می خوابونه زیر گوشش ، تَق ...

گرگ مات و مبهوت نگاه خرگوش می کنه و خرگوش می گه دفعه بعد دیدمت کُلاه می بینم سرت ...

گرگ از بیچاره می ره و دوباره روز بعد خرگوش می بینتش و می گه بیا ...

می پرسه کلاهت کو ؟!

اما بازم گرگ جواب نداده ، تَق ...

1 هفته به این شکل می گذره ، هر روز گرگ بیچاره کتک می خوره و می ره باز تا روز بعد

یه روز می ره پیش آقا شیره شکایت می کنه می گه : سلطان این خرگوشه چی می گه ، هر روز می پرسه کلاهت کو جواب نداده تَق می زنه زیر گوشم ، آخه کدوم حیوون کلاه می زاره که من دومیش باشم ؟!

شیره می گه تو برو من باهاش صحبت می کنم ...

شیر معاونش رو می خواد و بهش می گه : وقتی می خوای گیر بدی ، گیر بده اما به یه چیز درست حسابی ...

روز بعد خرگوش گرگه رو می بینه می گه بیا ...

گرگه که خیالش راحت بوده تا میاد خرگوشه حرف بزنه می گه : بابا کلاه چیه هی می گی کلاهت کو ، آخه کدوم حیوون کلاه می زاره که تو از من می خوای کلاه بزارم و ...

خرگوشه می گه : خب بنده خدا تو 1 هفته است داری تو گوشی می خوری زبونت رو باز نمی کنی ؟!

خب باشه ، برو واسه من سیگار بیار ...

گرگه یهو به خودش میاد توی دلش می گه : نه به روزای قبل که تَق می زنه زیر گوشمون نه اینقدر صمیمی که ازم سیگار می خواد ...

رو به خرگوش می کنه و می گه : خب چه سیگاری بگیرم ؟!

خرگوش می گه : فرقی نمی کنه ، هر چی گرفتی ...

گرگ می گه : نه خب اصلاً نمی شه چه سیگاری ؟!

خرگوش می گه : خب فرقی نمی کنه فلان سیگار رو بگیر ...

گرگ می گه : خب از کدوم نوعش بگیرم ، 4 یا 2 یا 3 ؟!

خرگوش می گه فرقی نمی کنه ، 4 رو بگیر ...

گرگ می گه : خب از سوپری بگیرم یا از مغازه سر کوچه ؟!

خرگوش می گه : فرقی نمی کنه ، از سوپری بگیر ...

گرگه می پرسه : خب دونه ای بگیرم یا بسته ای ...؟!

خرگوشه می گه : نه مث اینکه تو یه چیزیت می شه ها ، اصلاً کلاهت کو ؟! تَـــــــــــــــــــــــــــــق ...

بله ، داستان آقا گرگه و آقا خرگوشه اینطوریه ...

پ.ن : این داستان رو برای عشقم گفتم که کمی از روحیه اش برگرده و شاد بشه و دلش آروم بگیره ، چون فردا روز بزرگیه براش ...

نظرات 4 + ارسال نظر
شهریار پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 08:24

شرمنده

من خوندم دزدکی به جای عشقت!

ولی جک کوتاهتر بگو

اثرش موثرتره

طفلکی خوابش برد!

جک نبود که ، نقل قول و داستانی بود واسه خودش :D

کرم خبیث پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 12:23

اون کایوتی که سمت راسته منم که کمک میخوام

هر کمکی از دستم بر بیاد چشم :D

پری پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:07

سلام .چه خبر؟الان باید چی کار کنم؟بخندم به خرگوشه؟گریه کنم برای گرگه؟بزنم تو سر شیره؟اصلا اول ماجرا چی بود؟(ریشخند)

هر کار دوس داری بکن :D

خانوم گل پنج‌شنبه 17 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 13:34 http://khanomgol83.blogfa.com

مــــن اومدم ها.....

بله.... حقش بوده، اینجور آدما باید کتک بخورن....

هی ... :D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد