شدم عین این آدمائی که مست هستن ، هیچی حالیم نیست ، حال خودم رو هم نمی فهمم
اصلاً اوضاع خرابی شده واسم ، خیلی اتفاقا افتاده اما یه اتفاق بیشتر از هر چیزی هم خوشحالم کرده هم درگیر ...
امروز به خاطر کارم هم یه کمی با بابام بحث کردم و یکمی مشاجره اما حل شد
دو روزه شدم عین این آدمائی که از زندگیشون هیچی سر در نمیارن ، نمی دونن واسه چی الان زنده دارن راست راست راه می رن ...
یه جورائی شدم عین این بیمارای آسمی ، نفسم در نمیاد و همش دارم نفس نفس می زنم ، با اینکه هیچ فعالیتی ندارم ...
خیلی داغون تر از این حرفام که بتونم بنویسم یا به زبون بیارمشون ، خیلی داغونم ...