خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

خودنویـــ ـــ ـــس

دست نوشته های خودم

دوست داشتن های زیر خاکی ...

یکی بود ، یکی نبود

چند سال پیش یه جائی ، یه دختر و پسری بودن ، از بس خوشی زده بود زیر دلشون ، هر وقتی که بهم می رسیدن دعوا می کردن

این از اون ناراحت می شد ، اون از این ...

این داستانا ادامه داشت ، اما کسی از دل این دو تا دیوونه خبر نداشت

دختره فک می کرد پسره به همه توجه می کنه غیر اون ، پسره فک می کرد اون داره عمداً اذیتش می کنه که بهش دل نبنده ...

خلاصه گذشت و گذشت و گذشت تا یه روز ، دختره فهمید پسره دوسش داره

اینجوری شد که قضیه رو همینطوری ساکت گذاشتن تا ...

معلوم نبود تا کی ، اما جالبی قصه ما می دونین کجاش بود ؟!

اینجائی که این دو تا خُل که هر دوتاشون هم مغزشون اره سنگ بر می داره ، بازم با هم دعوا می کنن و سر سازگاری ندارن اما باهم مهربونن ...

داستان داستان بیخودی بود اما شما به متنش نگاه نکنین به موضوعش نگاه کنین ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد